از موج انفجار خمپاره، ماهر خورد به دیوار. آتش و خاک که خوابید برگشت نگاهم کرد. آشفته بود. پنجه فرو برد میان موهایش، دستش گِلی بود. گِل و آب از سرش شره کرد روی صورتش. گفت: «حاج مهدی کجاست؟»

گفتم: «پیش خشایارها. چیکارش داری؟»

جواب نداد. راهش را کشید از میان شُل و گِل رفت طرف پله‌هایی که به بیرون کانال راه می‌برد: «صبر کن ماهر.»

صبر سرش نمی‌شد، گلوله سرش نمی‌شد. از کانال زد بیرون و دوید عقب مهدی.

مهدی جسدی روی دوشش بود و می‌دوید طرف خشایار. خشایار گاز  می‌داد و می‌رفت. مهدی جسد را گذاشت و برگشت. ماهر رسید به او، یقه‌اش را گرفت و تکانش داد: «تو به چه حقّی فرمان عقب‌نشینی می‌دهی؟ مگر بچّه‌ها را نمی‌بینی که چطور دارند پرپر می‌شوند؟»

من پریدم وسط: «ولش کن ماهر، دستور از بالا آمده!»

با آرنجش مرا کنار زد: «نه ولم کن. مگر فرقی داره! این‌ها فکر می‌کنند ما جوون‌هامونو از سر راه آوردیم. هر وقت بخوان فرمان حمله می‌دهند. هر وقت بخوان دستور عقب‌نشینی. بابا ما آدمیم. آدم! این بچّه‌های مثل گُل آدمند. جمشید آدم بود، علیرضا و حسین آدم بودند. کریم آدم بود به حضرت عباس!»

مهدی گفت: «بس کن ماهر!»

صدای توپ و ترکش امان از آدم می‌‌برید. بچّه‌ها از همه چیز دست شسته بودند. ماهر ادامه می‌داد: «بسه، آره بسه، حرف نزنیم. لال بمونیم! اعتراض نکنیم که آقایان می‌‌خواهند بجنگند که می‌خواهند ریاست…»

مهدی دستش را بالا برد و خواباند توی گوش ماهر: «بسه، کی می‌خواهد ریاست کند؟ به هیکل پاره پوره‌ام نگاه کن! به درد ریاست می‌خورد؟»

ماهر صورتش را گرفت. لحظه‌ای خاموش به مهدی و به ما نگاه می‌کرد.

«متبرّک شد!»

بعد مثل معرکه گیرها میدان گرفت و روی پا چرخید و دست‌هایش را تکان داد: «صورتم متبرّک شد! بخدا متبرّک شد.»

دستش را از جای سیلی برنمی‌داشت. شاید می‌ترسید اثرش مثل عطری بپرد و از میان برود. «دستت درد نکنه حاج مهدی! همیشه می‌خواستم. سیلی خوردن از تو ارزش داره، قیمتیه. حالا صورتم متبرّک شد.»

مهدی رفت طرفش، این دفعه به آرامی. دست انداخت دور گردنش:« آقا ماهر چی می‌گی.»

ماهر مهدی را محکم به خود فشرد. مهدی لرزید و شانه‌هایش را دیدم که تکان خورد: «معذرت می‌خواهم آقا ماهر، ببخشید.»

از پشت پلک‌های خیسم آن دو و بقیه را می‌دیدم، همه گریه می‌کردند. میان هق‌هق‌های گریه، مهدی گفت: «ما پیرو دستوریم. سرباز خمینی و سرباز امام زمان. بگویند حمله کن، حمله می‌کنیم. بگویند نکن نمی‌کنیم. امّا و اگر، چند و چون نداره. دو تا بازیکن بوکس را در نظر بگیرید. برنده آنی نیست که همیشه مشت می‌زنه. برنده کسیه که تا آخر بازی نفس داره و بازی می‌کنه…»

سوت خمپاره‌ای حرف‌هایش را برید و جمعمان را از هم پاشید. انگار یادمان رفته بود کجاییم و چه باید بکنیم. عقب‌نشینی کردیم. در کربلای چهار عقب نشستیم تا با کربلای پنج پیروزی را احساس کنیم.


رسم خوبان ۲۸ – رعایت مقرّرات و ضوابط، ص ۲۴ تا ۲۷٫ / باران و آتش، صص ۲۰۳ ۲۰۱٫