مغازه‌ی کوچکی داشتم که بازیکنان تیم فوتبال هر روز آن‌جا جمع می‌شدند. ناصر کاظمی همیشه در میان جمع حضور داشت و باهم بودیم. تا این‌که به عضویت سپاه درآمد و منتقل شد به پاوه. یک روز آمد و گفت: «در شهر پاوه تیم فوتبال درست کردم. حالا هم آمده‌ام که پیراهن بچّه‌گانه برای من بدوزی.»

گفت که: «صد عدد پیراهن برایش بدوزم. بعد از این که آن‌ها را دوختم، پیراهن‌ها را برد.»

ناصر کاظمی بعدها به من گفت که: «آن‌جا برنامه‌ریزی کرده‌ام که مردم کارها را خودشان انجام دهند، حتّی نظافت شهر هم دست خود مردم است.»

عکسی هم نشانم داد که صحنه‌ی جالبی بود. بچّه‌های زیادی بودند که داشتند شهر را تمیز می‌کردند و همه، همان لباس‌ها را به تن داشتند.


منبع: کتاب رسم خوبان ۷٫ ورزش صفحه‌ی ۴۸/ پیشانی و عشق، صص ۴۵ـ ۴۴٫