مثل همیشه سرش توی نقشهای بود و متوجّه آمدنم نشده بود. به شوخی پا زدم و بلند گفتم: «سلام فرمانده!»
یکه خورد، بغل وا کرد و آمد طرفم: «سلام بر شاهمرادِ شادوماد. پیام رسید؟ چه دیر آمدی!»
فاصله گرفتم و خوب به صورتش نگاه کردم. چه عوض شده بود. خطوط صورتش خسته و فرو رفته. چشمهایش متورّم، لبها کبود و بیجان. گفتم: «تو خودتی؟ چی به روزت آمده مار…» نتوانستم بگویم مار زنگی، این شوخیها مال بچگیها بود و او به تنها چیزی که شبیه نبود، مار زنگی بود. حالا بیشتر شبیه یک شیر ژولیده و خسته بود. گفتم: «خیلی عوض شدی. مریضی؟»
اهل نک و ناله نبود. از صبوریاش زیاد میدانستم. گفتم: «چیه؟ بگو. من هنوزم مریدتم.»
گفت: «تو مرادمی. چیزی نیست، بعضی وقتها این کلیههام اذیت میکنند.»
گفتم: «دستت، پایت، ریهات، زخمهای پشتت چی؟»
خندید: «دکتر شدی؟ میدونی که ما دیگه آروم بشو نیستیم.»
شانههایش را گرفتم: «اختیار داری. با این مسئولیت جدید کلی ارج و قرب پیدا کردی. شنیدم گردان ادواتت تبدیل به تیپ شده. تیپ الرعد.»
گفت: «ای بابا. آدم هر چی مسئولیتش بیشتر باشه، درد سرش بیشتر میشه. اگر ریا نباشه، ما برای خدا کار میکنیم. تو خودت میدانی جنگ نیرو میخواهد و نیروها اگر درست و حسابی هدایت و رهبری نشوند، تلف میشوند. ما باید با سلاح بجنگیم، در حالی که بعضیها فکر میکنند با جون آدمها باید جنگید. ما باید با سلاح بجنگیم، نه با جون آدمها.»
گفتم: «انگاری سخنرانیات هم خوب شده. مثل رادیو حرف میزنی. خب حالا چی کار داری میکنی؟»
گفت: «بیا بیرون.»
از کانکس که بیرون آمدیم، باد سردی از کارون خورد توی سر و صورتمان. مهدی مشتهایش را گذاشت توی جیبهای بادگیرش و من شانههایم را سخت فشردم و مالش دادم. رفتیم داخل کارگاهی که کنار آب بود. چند قایق که با قایقهای معمولی فرق داشتند، پهن شده بودند کف کارگاه، و چند نفر از بچّههایی که نمیشناختمشان، داشتند روی قایقها کارهایی انجام میدادند. گفتم: «افتادی توی خط ماهیگیری؟ کشتی نوح میسازی؟»
گفت: «خودت میدانی هر کس هر کاری از دستش بر مییاد باید انجام بده.»
گفتم: «قضیه چیه؟»
گفت: «این قایقهایی که میبینی، معروفاند به قایقهای عساکره که شخصی به همین نام مبتکر این قایقها بوده. این بندهی خدا آمده برای مناطق هور و باطلاقی طرحی ریخته که از توی آب بشه خمپاره شلیک کرد. برای همین، این قایقها را ساخته. ولی همینطور که میدانی، خمپاره موقع شلیک، حدوداً صد و بیست تن ضربهی عقب نشینی داره و این باعث تکان قایق و دقیق نبودن شلیک میشه.»
پایم را گذاشتم روی لبهی یکی از قایقها که زمخت و سنگین به نظر میرسید. گفتم: «والله من غرب زده نیستم. ولی اگر این کار شدنی بود کارشناسان نظامی غرب تا حالا این اختراع را کرده بودند.»
گفت: «ما هم چیزی از آنها کم نداریم. به هر حال نیاز امروز ما را وادار به ابداع و ابتکار میکنه. ما کار خاصی نمیخواهیم بکنیم. خطای قایقهای عساکره را تصحیح میکنیم. فرماندهی لشکر هم با جون و دل قبول کرده و گفته هر چی لازم دارم، برایم فراهم بشه.»
گفتم: «خب تا کجا پیش رفتی؟»
گفت: «رفتم از اهواز یک مقدار فنر و کمک فنر و انگشتی و قطعاتی که لازم داشتم، خریدم. هر چه صبر کردم، نیامدی، با کمک بچّهها اوّلیش را ساختیم.»
بعد برزنتی را که روی یکی از قایقها بود، پس کشید. از تعجب دهانم باز مانده بود. کار به قدری ظریف و تمیز بود که نمیشد تشخیص داد کار دست است. آن هم توی منطقهی جنگی.
گفت: «میپسندی؟»
گفتم: «کاری هست که تو بلد نباشی؟»
گفت: «بله که هست.»
گفتم: «چی؟»
گفت: «شاعری و نویسندگی. که تو باید یادم بدی.»
خندیدم و دست زدم پشتش. رفتم توی قایق، انگشت کشیدم بر بدنهی سرد و خشک خمپاره انداز که مثل کوسهای رو به آسمان دهانش را گشوده بود. گفت: «فردا میخواهیم آزمایشش کنیم که اگر جواب داد، ده – بیست تای دیگر بسازیم. تو حریفی؟»
گفتم: «معلومه.»
گفت: «برای آزمایش میگم.»
تند و بیتأمل گفتم: «خب باشه، مگه چیه؟»
گفت: «میدانی چه داری میگی؟ کار خیلی خطرناکیه.»
گفتم: «میدانم.»
رفتم لحظهای استراحت کنم که خوابم برد. یک مرتبه صدای انفجاری از جا پراندم. اوّل فکر کردم مال دشمن است. ولی از دشمن خیلی دور بودیم. سرم را بلند کردم. مهدی نبود. نه خودش و نه کتابهایش. از بیرون، از کنار رودخانه صدای تکبیر میآمد. سراسیمه بلند شدم. آفتاب همه جا را روشن کرده بود. دویدم طرف کارگاه، نرسیده به آنجا، کنار اسکله عدهی زیادی جمع شده بودند. خیلی شلوغ بود. از یکی پرسیدم چی شده؟ گفت: «قایق عساکره..»
بقیهی حرفش را نفهمیدم. یادم آمد که من باید توی قایق میبودم، این شلیک را من باید میکردم. نمیدانستم مهدی چه کسی را به جای من فرستاده بود. چرا بیدارم نکرده بود. دستم را سایهبان چشمها کردم تا قایق نشسته بود و داشت با بیسیم صحبت میکرد. داشت برای شلیک بعدی آماده میشد. و این آزمایش ثابت کرد ما از غربیان چیزی کم نداریم.
منبع: کتاب «رسم خوبان ۲۷- آگاهی و دانش»؛ شهید مهدی زندینیا، ص ۲۳ تا ۲۸٫
پاسخ دهید