یزد آن موقع کوچک‌تر بود. بیشتر مردم هم دیگر را می‌شناختند. هر چه می‌شد، همه جا می‌پیچید.

محمّد هم به خاطر درسش و هم برای خطش معروف شده بود. اسمش سر زبان‌ها افتاده بود؛ توی مدرسه‌ها بیشتر.

یک روز دیدم دست‌هایش را حنا بسته.

به مسخره گفتم: «محمّد! این دیگه چه کاریه؟»

گفت: «این طوری کردم که از شرّ این دختر مدرسه‌ای راحت شَم. بگن اُمّله. کاری به کارم نداشته باشند.


رسم خوبان ۱۹ – غیرت دینی و تقیّد به ضوابط شرعی، ص ۷۵٫/ یادگاران ۱۶، ص ۱۴٫