آن شب، بیست سی تا مهمان دعوت کرد. آمد بالای سرم ایستاد و هی سر قابلمه را برداشت و هی ناخنک زد و هی سفارش کرد. حوصله‌ام را سر برد. گفت:  «به مهمان‌های من باید خوش بگذرد. باید تا می‌توانم، احترامشان کنم. اگر کسی مکدّر شود، نه تو را می‌بخشم و نه خود را.»

گفتم: «این‌قدر دلواپس نباش؛ برو بیرون.»

مهمان‌ها به خوشی رفتند. علی افتاد به جان ظرف‌ها؛ مثل همه‌ی زمان‌هایی که مهمان داشتیم.

گفت: «من تاید می‌زنم و تو آب بکش.»

گفتم: «بیا برو بیرون.»

گفت: «محال است.»

دستش را کشیدم و بیرونش کردم. باز آمد. گفتم: «سر و صدا نکن؛ بچّه بیدار می‌شود.»

یک پارچه برداشت و بست به کمرش و ظرف‌ها را شست و من آب کشیدم. بعد افتاد به جان اتاق‌ها، جارو کشید و گردگیری کرد.

گفتم: می‌شود از همچین کسی دل کند؟

گفت: من شرمنده‌ی تو هستم. بار زندگی به دوشت سنگینی می‌کند؛ تنهایی.»

گفتم: «خوشبختم. این به هزار نعمت دنیا می‌ارزد. همین قدر که بدانم سالمی، آرام می‌گیرم.»

گفت: «ولی همیشه این‌طور نیست. باید صبوری کنی.»

جلوی دهانش را گرفتم و گفتم: «حق نداری از جدایی حرف بزنی.»

گفت: «تسلیم.»

تا در خانه بود، غم نداشتم؛ حتی زینب را تر و خشک می‌کرد. از خواب شیرینش می‌زد و او را می‌خواباند. این جوری می‌کرد که وقت رفتنش، دنیا پیش چشمم تار می‌شد.

در بند مال و منال دنیا نبود. قسمی از حقوقش را که می‌بخشید؛ قسم دیگرش را می‌گذاشت سر سفره. می‌گفت: «تا داریم، می‌خوریم؛ نداریم، شکر خدا می‌کنیم.»

وقتی پای سیاست خاصی به میان می‌آمد، کناره می‌گرفت. می‌گفت هر چه امام بگوید، اطاعت می‌کنم. الان، مشکل اصلی ما جنگ است. تا جان دارم. امام را تنها نمی‌گذارم.


رسم خوبان ۲۴ – محبّت به خانواده، ص ۶۳ و ۶۴٫/ تلّ آتشین، صص ۲۹۲ ۲۹۱٫