اضطراب وجودم را تسخیر کرده بود. من بدنبال جان پناهی برای خود، بناچار از «یوسف علی» جدا شدم و با عجله خود را در سنگر نیمه جانی انداختم. همهی بچّهها از وحشت باران آتش در حاشیهی کانالها پناه گرفته بودند و با مهمات موجود، پاسخگوی آتشباری بعثیها بودند. در این میان «یوسف علی» با حالتی بسیار عادی هنوز در وسط معرکه مانده بود و چیزهایی – نامفهوم- را زیر لب زمزمه میکرد.
دستهایم را – به موازات هم – کنار دهانم گذاشتم و چندین بار با صدای بلند او را به نزد خود خواندم. فریادهای من – امّا – بینتیجه بود!
سرانجام با هول و هراس و به حالت سینهخیز به سمت او رفتم. از کانال رد شدم و خودم را به او رساندم. داد زدم:
- چرا نمیآیی، ممکنه…
حرفم را برید و گفت: «اگر خدا میخواست تا حال پر زده بودم!» من نگران شدم و با حالتی آمیخته با تعجب پرسیدم: «منظورت چیه؟»
لبخندی زد و با اشاره دستهایش گفت: اینجا را نگاه کن!
نگاه کردم، گلوله خمپارهای در چند قدمی او داشت روی زمین غلت میخورد!
«یوسف علی» میگفت: اگر مقدر نباشد این گلولهها که هیچ… آتش هم بر آدم گلستان میشود!
رسم خوبان ۲۴ – توکّل و اعتماد به خدا، ص ۲۹ و ۳۰٫/ جاودانهها، صص ۶۱ – ۶۰٫
پاسخ دهید