گفتم: «این‌جا چی‌کار می‌کنی، بیک‌زاده؟»

ناراحت بود و دمغ. گفت: «دو روز است که دارم می‌آیم؛ ولی این اخوی بزرگوارت، یک دقیقه هم به ما وقت نداده که برویم پیشش.»

به قول معروف، حسابی جوش آوردم. بدون هماهنگی و این حرف‌ها، رفتم توی اتاق علی، که آن وقت‌ها فرمانده‌ی اطلاعات عملیات قرارگاه خاتم‌الأنبیاء (صلی الله علیه و آله) بود. سلام کردم. گفتم: «این بیک‌زاده، هم دانشجوی خوبی است، هم این که بچّه‌ی جبهه و جنگ است؛ ناسلامتی، بچّه محل‌مان که هست!»

جواب سلامم را داد. پرسید: «چطور؟»

گفتم: «چرا دو روزه است معطّلش کردی و راهش ندادی تو اتاقت؟»

لبخند زد؛ از همان لبخندهای معنی‌دار همیشگی. گفت: «من دارم بیک‌زاده را محک می‌زنم که ببینم صبور است یا مثل تو زود از کوره در می‌رود، مهندس!»

جا خوردم. گفتم: «که چی بشود؟»

گفت: «می‌خواهم مسئولیّت سنگینی را بسپارم دستش؛ اگر آدم صبوری نباشد، از پسِ انجام دادنش برنمی‌آید!»


 

منبع: کتاب رسم خوبان ۴ ـ صبر و استقامت ـ صفحه‌ی ۸۵، ۸۶ / ساکنان ملک اعظم (۳)، ص ۲۱٫