قنوت نماز

یک بار برنامه‎ی بسیج تا ساعت سه بامداد ادامه داشت. بعد احمد آهسته به شبستان مسجد رفت و مشغول نماز شب شد. من از دور او را نگاه می‎کردم. حالت او تغییر کرده بود. گویی خداوند در مقابلش ایستاده و او مانند یک بنده‎ی ضعیف مشغول تکلم با پروردگار است. قنوت نماز او طولانی شد. […]

عنایت اهل بیت

در مسجد کنار احمد آقا نشسته بودم. درباره‎ی ارادت و توسلات به اهل بیت (علیها السّلام) صحبت می‎کردیم. احمد آقا گفت: این را که می‎گویم به خاطر تعریف از خود یا … نیست. می‎خواهم اهمیّت ارتباط و توسل به اهل بیت (علیها السّلام) را بدانی. بعد ادامه داد: یک بار در عالم رؤیا بهشت را […]

ادب شهید

بیشترین و بارزترین صفت ایشان ادب و مهربانی و تواضع بود. هیچ کس از احمد آقا بی‎ادبی ندیده بود. احترام و تواضع و مهربانی ایشان زبانزد بچّه‎های مسجد بود. ایشان همه‎ی بچّه‎ها را مؤدبانه صدا می‎کرد. هیچ کس در حضور او کوچک نمی‎شد. ممکن نبود با کسی به خصوص نوجوانان با خشونت برخورد کند. بزرگ‎ترین […]

ویژگی‎های ظاهری او

احمد آقا همیشه تمیز بود. کُت ساده و تمیز، محاسن و موهای کوتاه، چهره‎ای خندان و آرامش خاصی که انسان را به خدا نزدیک می‎کرد از ویژگی‎های او بود که از اخلاص احمد آقا نشئت می‎گرفت. بارها به شاگردانی که با او بودند سفارش می‎کرد که فلانی نور صورتت کم شده! فلانی با دوستان خوبی […]

روش زندگی

یکی از ویژگی‎های خاص ایشان احترام فوق العاده به پدر و مادرش بود. به‎طوری که هر بار مادرش وارد اتاق می‎شد ایشان حتماً به احترام مادر از جا بلند می‎شد. این احترام تا جایی ادامه داشت که یک بار دیدم احمد آقا به مسجد آمده و ناراحت است! با تعجب از علت ناراحتی او سؤال […]

امتحان سخت

از همان دوران راهنمایی که درگیر مسائل انقلاب شدیم احساس کردم که از احمد خیلی فاصله گرفته‎ام! احساس می‎کردم که احمد خداوند را به گونه‎ای دیگر می‎شناسد و به گونه‎ای دیگر بندگی می‎کند! ما نماز می‎خواندیم تا رفع تکلیف کرده باشیم، امّا دقیقاً می‎دیدم که احمد از نماز خواندن و مناجات با خدا لذت می‎برد. […]

نماز اول وقت

گفتند: چند دقیقه‎ی دیگه امتحان شروع میشه. صدای اذان از مسجد محل بلند شد. احمد آهسته حرکت کرد و رفت به سمت نمازخانه. دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی‎گیره و… می‎دانستم نماز احمد طولانی است، چون احمد مقید بود که ذکر تسبیحات […]

هم‎بازی

از دوران دبستان تا دبیرستان با احمد علی هم کلاس بودیم. احمد بهترین دوست دوران نوجوانی من بود. با هم بازی می‎کردیم، مدرسه می‎رفتیم. با هم برمی‎گشتیم و … می‎گفت: بیا توی راه مدرسه سوره‎های کوچک قرآن را بخوانیم. در زنگ‎های تفریح هم می‎دیدم که یک برگه‎ای در دست گرفته و مشغول مطالعه است. یک […]

محیط پرورشی

برای دوره‎ی راهنمایی، به دنبال مدرسه‎ای خوب برای احمد می‎گشتیم. آن زمان اوج فعالیت‎های ضد مذهبی رژیم پهلوی بود. پدر ما به خاطر یک مدرسه‎ی خوب برای احمد به سراغ همه رفت. با کمک و راهنمایی دوستانش، احمد را در مدرسه‎ی حافظ ثبت کرد. در آن‎جا در کنار دروس عادی مدرسه، به مسائل اخلاقی و […]

آن روزها

تهران خیلی کوچک‎تر از حالا بود. مردم زندگی‎های ساده ولی باصفایی داشتند. به کم قانع بودند. امّا خیر و برکت از سر و روی زندگی‎هایشان می‎بارید. خدا می‎داند با این‎که اوضاع اقتصادی مردم بسیار ضعیف‎تر از حالا بود امّا دلخوشی مردم بیشتر بود. درب هر خانه که باز می‎شد لشکری از بچّه‎های قد و نیم […]

تویی که نمی‎شناختمت

سوم اسفند سال 1364 بود. جمعیت که بیشتر آن‎ها از جوانان مسجد و شاگردان آیت الله حق‎شناس بودند، شدیداً گریه می‎کردند و طاقت از کف داده بودند. مراسم تشیع به پایان رسید. پیکر شهید را به سوی بهشت زهرا (علیها السّلام) بردند. من هم به همراه آن‎ها رفتم. چند ردیف بالاتر از مزار شهید چمران، […]

مقدمه

هر آن که نیست در این حلقه زنده به عشق                    به او نمرده به فتوای من نماز کنید امروزه تلویزیون و دیگر رسانه‎ها و اشتغالات خود ساخته، فرصت فکر کردن را هم از ما گرفته‎اند. راستی چه می‎کنیم!؟ به کجا می‎رویم؟ نکند علم و تکنولوژی و دیگر ابزار تمدن، ما را در خور و […]

25 سال بعد

الان سال 1385 است. 25 سال از شهادت یوسف و حسن می‌گذرد. حامد و فاطمه الان بزرگ شده‌اند. حامد ازدواج کرده و خودش پدر شده است و فارغ التحصیل سینما از دانشگاه هنرهای زیبای تهران است. فاطمه هم فوق دیپلم گرافیک و لیسانس سینما گرفته است. هنوز کتاب‌های یوسف را توی قفسه‌ی کتابهایش با علاقه […]

دفترچه یادداشت کوچک!

یک هفته بعد از مراسم گفتند مشهد: حوری و حسن اقارب‌پرست و زهرا با بچه‌ها. نمی‌خواستند عزیزه و حاج حسن تنها باشند. شاید تحمل این اتفاق برای آن‌ها از همه سخت‌تر بود. عزیزه اشک‌هایش را با گوشه‌ی روسری‌اش پاک کرد. سرش را از روی شانه‌ی (دامادش حسن اقارب‌پرست) برداشت و گفت: «حسن جان من نفهمیدم […]