سیاه‎پوش کردن مسجد

یک سال را یادم هست که احمد آقا نتوانست برای اول محرم و شرکت در مراسم سیاه پوش کردن مسجد امین الدوله بچّه‎های بسیج و مسجد مشغول به کار شدند و خیلی خوب همه‎ی شبستان را سیاه پوش کردند. ظهر بود که احمد آقا به مسجد آمد. جمع بچّه‎ها دور هم جمع بودند. احمد آقا […]

بوی امام زمان

خاطرم هست که هفته‎ای برای عرض ارادت به شهدا، همراه احمد آقا به بهشت زهرا رفته بودیم. در لابه‎لای صحبت‎های احمد آقا به سر مزار شهیدی رسیدیم که او را نمی‎شناختیم. همان‎جا نشستیم. فاتحه‎ای خواندیم. امّا احمد آقا گویی مزار برادرش را یافته حال عجیبی پیدا کرد! در مسیر برگشت آهسته سؤال کردم: احمد آقا […]

دست بوسی

یک بار با احمد آقا و بچّه‎های مسجد امین الدوله به زیارت قم و جمکران رفتیم. در مسجد جمکران پس از اقامه‎ی نماز به سمت اتوبوس برگشتیم. راننده گفت: اگر می‎خواهید سوهان بخرید یا جایی بروید و…، یک ساعت وقت دارید. ما هم راه افتادیم به سمت مغازه‎ها، که یک دفعه دیدم احمد آقا از […]

ترک نماز شب

با چند نفر از رفقا راهی قم شدیم. بعد از زیارت به همراه احمد آقا و دوستان به خانه‎ی یکی از رفقا رفتیم و شب را ماندیم. نیمه‎های شب بود که احمد آقا بیدار شد. من هم بیدار شدم ولی از جای خودم بلند نشدم! احمد آقا می‎خواست برای نماز وضو بگیرد امّا احساس کرد […]

آزاده‎ی سرافراز

پیرمرد چند پسر داشت. یکی از آن‎ها راهی جبهه شد. مدتی بعد و در جریان عملیّات پسرش مفقود الاثر شد. خیلی‎ها می‎گفتند که پسر او در جریان عملیّات شهید شده است. یک مرتبه در حضور احمد آقا صحبت از پسر همین آقا شد. از همین شهید. احمد آقا خیلی محکم و با صراحت گفت: پسر […]

سرّ مخفی

من یک سرّ مخفی بین خود و خدا داشتم که کسی از آن خبر نداشت. احمد آقا مخفیانه به من گفت: شما دو تا حاجت داری که این دو حاجت را از خدا طلب کردی. این‎که خداوند یکی از حاجت شما را بدهد یا نه، موکول کرده به این‎که شما بتوانی در روز عاشورا مراقبه‎ی […]

شیطنت شاگردان

نوع شیطنت‎های نوجوانان و جوانانی که احمد آقا جذب مسجد می‎کرد، در مسجد خادمی داشتیم به نام میرزا ابوالقاسم رضایی که بسیار انسان وارسته و ساده‎ای بود. او بینایی چشمش ضعیف بود. برای همین بارها دیده بودم که احمد آقا در نظافت مسجد کمکش می‎کرد. امّا بچّه‎ها تا می‎توانستند او را اذیّت می‎کردند! یک بار […]

فوتبال؛ وسیله‎ی جذب

فوتبال او حرف نداشت. دریبل‎های ریز می‎زد و هیچ کس نمی‎توانست توپ را از او بگیرد. خیلی به بازی مسلط بود. از همه عبور می‎کرد. امّا وقتی به دروازه‎ی حریف می‎رسید توپ را پاس می‎داد به یکی از نوجوان‎ها تا او گل بزند! احمد می‎رفت در تیم افرادی که هنوز با مسجد و بسیج رابطه‎ای […]

ارتقای سطح معرفت

با مسئولان بسیج مسجد بارها صحبت کرده بود. می‎گفت بیشتر از برنامه‎های نظامی به فکر ارتقای سطح معرفتی بچّه‎ها باشید. برای این کار خودش دست به کار شد. به همراه بچّه‎ها در جلسات اخلاقی بزرگان تهران شرکت می‎کرد. در مناسبت‎های مذهبی به همراه بچّه‎ها به مسجد حاج آقا جاودان می‎رفت. به این عالم ربانی ارادت […]

تقویت نقاط مثبت

همیشه خوبی‎های افراد را در جمع می‎گفت؛ مثلاً اگر کسی چندین عیب و ایراد داشت امّا یک کار خوب نصفه نیمه انجام می‎داد، همان مورد را در جمع اشاره می‎کرد. همیشه مشغول تقویت نقاط مثبت شخصیت بچّه‎ها بود. باور کنید احمد آقا از پدر و برادر برای ما دلسوز‎تر بود. واقعاً عاشقانه برای بچّه‎ها کار […]

از خجالت مُردم!

پدرم همیشه به مسجد می‎رفت امّا من این‎گونه نبودم. تا این‎که یک روز پدرم من را با خودش به مسجد برد و دستم را در دست جوانی قرار داد و گفت: احمد آقا اختیار این پسرم دست شما! بعد به من گفت: هر چی احمد آقا گفت گوش کن. هر جا خواستی با ایشان بری […]

راه بندان

در راه بازگشت از بهشت زهرا به مسجد امین الدوله بودیم، ترافیک شدیدی ایجاد شده بود. ماشین در راه بندان متوقف شد. احمد نگاهی به ساعتش کرد. بعد درباره‎ی نماز اول وقت صحبت کرد امّا کسی تحویل نگرفت! احمد آقا از ماشین پیاده شد، بعد هم از همه‎ معذرت‎خواهی کرد. گفتیم: احمد آقا کجا می‎روی؟! […]

معراج مؤمن

ما در محله‎ی چهار راه مولوی و سید اسماعیل تهران بودیم. شرایط محل بسیار روی بچّه‎ها تأثیر داشت. روحیه‎ی لات بازی و … اما عجیب بود که همه‎ی بچّه‎ها احمد آقا را به عنوان یک استاد قبول داشتند. شب‎ها بعد از نماز داخل مسجد دور هم جمع می‎شدیم و احمد آقا برای ما احکام می‎گفت. […]

خواب دیدم

سوار یک ماشین شدیم. ما پشت ماشین نشسته بودیم و خودرو با سرعت حرکت می‎کرد. این ماشین هیچ حفاظی در اطراف خود نداشت. در سر هر پیچ دو نفر از کسانی که سوار شده بودند به پایین پرت می‎شدند! جاده خراب بود. ماشین هم با سرعت می‎رفت. یک باره به اطرافم نگاه کردم و دیدم […]