مهمان خوش قول

زمستان سال 63 بود. برف همه جا را پوشانده بود و هوا به شدّت سرد بود. منزل مشغول کارهای روزمرّه بودم که صدای زنگ تلفن توی اتاق پیچید. گوشی تلفن را برداشتم؛ «بفرمایین.» سلام و احوالپرسی که کرد، شناختمش. من هم جواب سلامش را دادم و گفتم «خوش آمدین، چه عجب از این طرف‌ها…» گفت: […]

همه‌ی مجروحان را آرام کرد

در فتح المبین وقتی ابراهیم مجروح شد سریع او را به دزفول منتقل کردیم. در سالنی که مربوط به بهداری ارتش بود قرار دادیم. مجروحین زیادی آن‌جا بستری بودند. سالن بسیار شلوغ بود. مجروحین آه و ناله می‌کردند. هیچ کس آرامش نداشت. بالاخره یک گوشه‌ای را پیدا کردیم. ابراهیم را روی زمین خواباندیم. پرستارها زخم […]

کشتی را باخت تا من ضایع نشوم!

سال پنجاه و پنج مسابقات قهرمانی باشگاه‌ها بود. مقام اوّل مسابقات، هم جایزه‌ی نقدی می‌گرفت، هم به انتخابی کشور می‌رفت. ابراهیم در اوج آمادگی بود. هر کس یک مسابقه از او می‌دید، این مطلب را تأیید می‌کرد. مربیّان می‌گفتند: امسال در 74 کیلو کسی حریف ابراهیم نیست. مسابقات شروع شد. ابراهیم همه را یکی یکی […]

به پای آسیب‌دیده‌ی من دست نزد

مسابقات قهرمانی 74 کیلو باشگاه‌هابود. ابراهیم همه‌ی حریفان را یکی پس از دیگری شکست داد.به نیمه‌نهایی رسید. آن سال ابراهیم خیلی خوب تمرین کرده بود. اکثر حریف‌ها را با اقتدار شکست داد. اگر این مسابقه را می‌زد، حتماً در فینال قهرمان می‌شد. امّا در نیمه‌نهایی خیلی بد کشتی گرفت. بالاخره با یک امتیاز بازی را […]

ما تو را دوست داریم

پائیز سال شصت و یک بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نَقل همه مجالس توسل‌های ابراهیم به حضرت زهرا سلام ‌الله علیها بود. هر جا می‌‌رفتیم حرف از ابراهیم بود. خیلی از بچه‌ها داستان‌ها و حماسه‌آفرینی‌های او را در عملیات تعریف می‌کردند که همه آن‌ها با توسل به حضرت […]

روزی رسان خداست!

ابراهیم به اطعام دادن نیز خیلی اهمیت می‌داد. همیشه دوستان را به خانه دعوت می‌کرد و غذا می‌داد. در دوران مجروحیت که در خانه بستری بود هر روز غذا تهیه می‌کرد؛ و کسانی که به ملاقاتش می‌آمدند را سر سفره دعوت می‌کرد و پذیرائی می‌نمود. از این کار هم بی‌نهایت لذت می‌بُرد. می‌گفت: ما وسیله‌ایم. […]

برخورد صحیح

روش امر به معروف و نهی از منکر ابراهیم در نوع خود بسیار جالب بود. اگر می‌خواست بگوید که کاری را نکن، سعی می‌کرد غیر مستقیم باشد. مثلاً به دلایل بدی آن کار از لحاظ پزشکی، اجتماعی و… اشاره می‌کرد تا شخص، خودش به نتیجه لازم برسد. آنگاه از دستورات دین برای او دلیل می‌آورد. […]

عجب عزاداری باحالی!

شب تاسوعا بود. در مسجد، عزاداری باشکوهی برگزار شد. ابراهیم در ابتدا خیلی خوب سینه می‌زد. اما بعد در تاریکی مجلس، او را دیدم که در گوشه‌ای ایستاده و آرام سینه می‌زد. سینه‌زنی بچه‌ها خیلی طولانی شد. ساعت دوازده شب بود که مجلس به پایان رسید. موقع شام همه دور ابراهیم حلقه زده بودند. گفتم: […]

مداح

می‌دانستم هر وقت کاری بوی غیر خدا دهد، یا باعث مطرح شدنش شود ترک می‌کند. در مداحی عادت جالبی داشت. به بلندگو، اکو و… مقید نبود. بارها می‌شد که بدون بلندگو می‌خواند. در سینه‌زنی خیلی محکم سینه می‌زد و می‌گفت: اهل بیت همه وجودشان را برای اسلام دادند. ما همین سینه‌زنی را باید خوب انجام […]

هیئت جوانان وحدت اسلامی

ابراهیم در دوران دبیرستان به همراه دوستانش، هیئت جوانان وحدت اسلامی را برپا کرد. او منشاء خیر، برای بسیاری از دوستان شد. بارها به دوستانش توصیه می‌کرد که برای حفظ روحیه دینی و مذهبی از تشکیل هیئت در محله‌ها غافل نشوید. آن هم هیئتی که سخنرانی محور اصلی آن باشد. منبع: کتاب «سلام بر ابراهیم؛ […]

معلم نمونه

ابراهیم می‌گفت: اگر قرار است انقلاب پایدار بماند و نسل‌های بعدی هم انقلابی باشند. باید در مدارس فعالیت کنیم. چرا که آینده مملکت به کسانی سپرده می‌شود که شرایط دوران طاغوت را حس نکرده‌اند! وقتی می‌دید اشخاصی که اصلاً انقلابی نیستند، به عنوان معلم به مدرسه می‌روند خیلی ناراحت می‌شد. می‌گفت: بهترین و زبده‌ترین نیروهای […]

شکستن نفس

ابراهیم در یکی از مغازه‌های بازار مشغول کار بود. یک روز ابراهیم را در وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم. دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود. جلوی یک مغازه، کارتن‌ها را روی زمین گذاشت. وقتی کار تحویل تمام شد. جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام برای شما زشته، این کار باربرهاست […]

پدیده جدید فوتبال جوانان

توی زمین چمن بودم. مشغول فوتبال. یکدفعه دیدم ابراهیم در کنار سکو ایستاده. سریع رفتم به سراغش. سلام کردم و با خوشحالی گفتم: چه عجب، این‌طرفا اومدی؟! مجله‌ای دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن! از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگیرم. دستش را کشید […]

تیپ ورزشی

در باشگاه کشتی بودیم. آماده می‌شدیم برای تمرین. ابراهیم هم وارد شد. چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان آمد. تا وارد شد بی‌مقدمه گفت: ابرام جون، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده! تو راه که می‌اومدی دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف می‌زدند! بعد ادامه داد: شلوار و پیراهن […]