روی پیشانی او باب تشهد وا بود

روی پیشانی او باب تشهد وا بود اشهد اَنَّ که او هم، پسر زهرا بود آب می داد عطشناک ترین صحرا را چشم هایش که به سمت افق اعلا بود دستهایی که به سجّاده، گل طعنه زدند بوسه گاه لب خشک پسر طاها بود یا رب! این مشک طلایی کدامین سقاست؟ که […]
عشّاق چون به درگه معشوق، رو کنند

عشّاق چون به درگه معشوق، رو کنند از آب دیدگان، تن خود شستوشو کنند اوّل قدم ز جان و سر خویش بگْذرند در خون دل، تهیّهی غسل و وضو کنند از تیغ دوست بر تنشان زخمی ار رسد آن زخم را ز سوزن مژگان، رفو کنند هر تیر آبدار که آید ز شَست دوست آن […]
سخن، هر آن چه که در باب دستهای تو شد

سخن، هر آن چه که در باب دستهای تو شد نماز بود و به محراب دستهای تو شد حدیثِ مشک و علم، ای قصیده قامتِ عشق! دو مصرع غزل ناب دستهای تو شد لبِ فرات، عطشناکِ طعمِ دستِ تو بود خوشا فرات! که سیراب دستهای تو شد شکفتگیّ دلِ غنچهها، لبِ گلها ز باغبانی شاداب […]
سقّا به آب، لب ز ادب، آشنا نکرد

سقّا به آب، لب ز ادب، آشنا نکرد از آب پُرس از چه ز سقّا، حیا نکرد تجدید شود، وضوی نمازِ امامِ عشق بیهوده دست خویش به آب، آشنا نکرد تن چاکچاک دید و به بیداد، تن نداد سر شد دو تا و قد برِ دونان، دو تا نکرد «جُز لحظهای که مشک به دندان، […]
حریم آل علی را ز اشک، آب گرفت

حریم آل علی را ز اشک، آب گرفت عطش ز تشنهلبان، لحظهلحظه تاب گرفت پدر ز علقمه قامت خمیده برمیگشت سکینه آمد و با گریه، راه باب گرفت بگفت «یا اَبْتا! اَیْنَ عَمّیَ العبّاس» چه شد که چشم ز ما، نجل بوتراب گرفت؟ سرشک دیدهی بابا، جواب او را داد که ماهِ عارضِ سقّا ز […]
واحسرتا که یافت به من روزگار، دست

واحسرتا که یافت به من روزگار، دست وز من گرفت دشمن کافر شعار، دست بیدست و فرق منشق و در دیده تیرکین دیدی چگونه یافت به من روزگار، دست ؟ ای پای! استوار بمان بر سر وفا در پیکرم کنون که ندارد قرار، دست چون در طریق اوست چه با اعتبار پای ! چون شد نثار دوست، […]
دیگر نداشت ساقی لب تشنه مست، دست

دیگر نداشت ساقی لب تشنه مست، دست یعنی که شسته بود وفا را، ز دست، دست آن مشک تیر خورده به دندان چنان گرفت انگار نیست زخمی و انگار هست، دست از رود و چشمه ناله روان شد که آب، آب از سنگ و صخره بانگ برآمد که دست، دست هر دست […]
ز آب با جگر تشنه، شست سقّا، دست

ز آب با جگر تشنه، شست سقّا، دست کشید پا و نداد عاقبت به دریا، دست وجود او، سپر مشک بود و بیم نداشت از این که چشم دهد که سر دهد یا دست ز دست دادن خود بود آگه و میخواست که عضوعضو وجودش شود سراپا، دست تمام هستی خود را به پای جانان […]
چشمم از اشک پُر و مشک من از آب، تهی است

چشمم از اشک پُر و مشک من از آب، تهی است جگرم، غرقه به خون و تنم از تاب، تهی است گفتم از اشک کنم، آتش دل را خاموش پُر ز خوناب بُوَد، چشم من؛ از آب، تهی است به روی اسب، قیامم، به روی خاک، سجود این نماز ره عشق است ز آداب، تهی […]
لب خشکیدهی من ساحل و این دیده چون دریاست

لب خشکیدهی من ساحل و این دیده چون دریاست میان موج این دریا، جمال دلبرم پیداست قلم، تیر است و جوهر، خون و دفتر، وادی علقم در این دفتر، هماره مشق سقّا، سیّدی مولاست شده فرقم دو تا امّا کلام من، یکی باشد که جان رفت و هنوزم، نام جانان، ذکر این لبهاست بیا، مولا! […]
چو دید، تشنهی لبهای خشک او، دریاست

چو دید، تشنهی لبهای خشک او، دریاست به آب، خیره شد و نالهاش ز دل برخاست که آب! از چه نگردیدی از خجالت، آب؟ تو موج میزنی و تشنه، یوسف زهراست ز یک طرف تو زنی نعره از جگر در بحر ز یک طرف به حرم، بانگ «العطش» برپاست قسم به فاطمه! هرگز تو را […]
در خیمهگه نیافت چو درمشک آب، آب

در خیمهگه نیافت چو درمشک آب، آب آن گه سکینه کرد به سقّا، خطاب: آب سیرابتر ز لعل بدخشان چو داشت، لب موج شرر فکند بر آن لعل ناب، آب عالم به سیل اشک نشَست آن زمان که گفت سرچشمهی حیات دو عالم به باب، آب اذن نبرد، سرو لبتشنگان نداد فرمود با محیط ادب […]
جواب رد دادی، خاندان مادریات را

جواب رد دادی، خاندان مادریات را که آشکار کنی، غیرت برادریات را عمو تو باشی و اهل حرم جواب نگیرند؟ فرات منتظر است، اقتدار حیدریات را کسی ندید، که یک لحظه هم بروز ندادی در آن شکوه عقابی، دل کبوتریات را اگرچه کینهی آن قوم، خون پاک تو را ریخت زبان گشود عرب، قصّهی دلاوریات […]
مشک برداشت که سیراب کند، دریا را

مشک برداشت که سیراب کند، دریا را رفت تا تشنگیاش آب کند، دریا را آب روشن شد و عکس قمر افتاد در آب ماه میخواست که مهتاب کند، دریا را تشنه میخواست ببیند لب او را دریا پس ننوشید که سیراب کند، دریا را کوفه شد، علقمه؛ «شقّالقمر»ی دیگر دید ماه افتاد که محراب کند، […]