سخنران خبره

او سخنرانی خبره بود. چه در تهران، چه در مسافرت، منبرش را میرفت. ما خودمان بارها با او هم منبر بودم. یادمان است در اوج اختناق در اوایل دههی پنجاه با هم میرفتیم کن به هیأت انصار. آقای رفسنجانی هم بود. خیلیهای دیگر هم بودند. منتها او همه جا میرفت. هر جا که به مبارزه […]
آقازاده

یک بار پاپیچاش شدم که «دارن به نمایندههای مجلس ماشین میدن، حاجی. یه نامه مینویسی برم یکیش رو بگیرم بیارم؟ لازممون میشهها.» داشت روزنامه میخواند. آوردش پایین، فقط تا جایی که ابروهای ترش و آتش چشمهاش را ببینم و گفت «من به خاطر هیچ کس جهنم نمیرم، آقا زاده، حتی جنابعالی.» به نقل از احمد […]
سهمیهی تیر آهن

هیچ وقت بیاعتنایی بابا را به دنیا نمیتوانم فراموش کنم. با این که پُست های مهمی داشت و خیلیها میشناختندش و اگر لب تر میکرد، نه نمیشنید، یک قدم هم برای خودش برنمیداشت. شاید باورتان نشود، ولی ساختن خانهی کلنگی ما توی خیباان ایران چهار سال طول کشید. تمام کارهای ساخت و سازش را داییام […]
کفن شهید

بابا هیج وقت نشد لباس روحانیاش را دربیاورد. آخرش هم با همان قبای نو شهید شد و با همان هم دفن شد. میگفتند «هر چی حاجی رو غسل میدادیم، باز هم خون ازش جاری میشد. رفتیم از امام کسب تکلیف کردیم، اجازه دادن شهدایی رو که نمیشه غسل داد، با لباس خودشون دفنشون کنیم.» به […]
محاسن خضاب شده

آقای رفیقدوست میگفت «توی جلسهها هر وقت حرف از سید الشهدا میشد، آقای محلاتی میگفت خوشا به سعادت مولا که محاسنش به خون سرش خضاب شد. بعد از حادثه انفجار هواپیما، من اولین کسی بودم که با هلیکوپتر رفتم بالای سر شهدا. آن جا نتونستم خودم رو کنترل کنم. پیکر حاج آقا سالمتر از بقیهی […]
مراد واقعی بابام

هر حرفی را از هر کسی قبول نمیکرد، به جز حرف امام. عاشق و مطیع و مقلد بی چون و چرای امام بود. این را آنهایی میگویند، که از نزدیک میشناختندش و دیده بودند که عشقاش تعارف نیست. معروف است که بابا آن اوایل از شاگردهای آیتالله کاشانی بوده واز مریدهای پر و پا قرصاش. […]
خواب دیدن ممنوع

یادم است در زمان جنگ قرار بود از محلی به عراق حمله شود و ناگهان یکی از بچههای سپاه آمد گفت که «من خواب دیدم امام گفته حمله نکنین. فعلاً دست نگه دارین.» بابا فرصت به هیچ کس دیگر نداد و گفت «خواب دیدن ممنوعه، عزیز من. دیگه نمیخواد واسهی این جنگ خواب ببینی. این […]
نان منبر

این را خیلیها هنوز یادشان است که تا وقتی نمایندهی مجلس بود، هیچ حقوقی از آنجا نگرفت. همیشه افتخارش این بود که «من تموم زندگیم رو از نان منبر دارم.» حتی توی وصیتنامهاش نوشت «من از بیت المال و سهم امامی که میگرفتم، فقط در مواقعی که ممنوع المنبر بودم، استفاده میکردم.» به نقل از […]
صدای انقلاب

بابا در روزهای اول انقلاب پیش امام بود. در مدرسهی علوی. یک عده از رادیو آمدند پیش امام و گفتند میخواهند یکی از برنامههای رادیو را در اختیار انقلاب بگذارند. امام گفتند «با آقای محلاتی صحبت کنید.» بابا بعدها برامان تعریف کرد که چی شد. گفت «پخش رادیو در اون زمان در جام جم بود. […]
نصیحت پدرانه

زمانی که با هواپیما میخواستم بروم آمریکا درس بخوانم، تا فرودگاه همراهام آمد که توی خلوت پدری و پسری بهام بگوید «تا الآن هر کاری کردی با من بود. از این به بعد تکلیف شرعیت با خودته. گناه کنی پای خودت مینویسن، ثواب کنی پای خودت می نویسن. سعی کن کاری نکنی که من شرمنده […]
از شما توقع نداشتم

بابا آن روزها ماشین نداشت. یکی از بازاریهای آشنا رفته بود یک اُپل خریده بود و آورده بود داده بود بهاش و گفته بود «خوب نیست حاج آقای ما پیاده گز کنه توی این تهران درندشت. باشه خدمتتون، بلکم این جوری بتونیم از زیر خجالتتون دربیاییم.» میخواست بابا را نمکگیر کند. آن روزها خیلیها از […]
نوار مبتذل

یک بار قصد کردیم خانوادگی برویم مشهد. آن موقع هنوز ماشین نداشتیم. با اتوبوس تیامتی رفتیم که شرکتاش توی چراغ برق بود. رانندهاش، هنوز راه نیفتاده از خود گاراژ یک نوار مبتدل گذاشت توی ضبطاش و صداش را بلند کرد. بابا از این چیزها خوشاش نمیآمد. ولی آن جوری هم نبود که خیلی عصبانی بشود […]
ناراحتی پشت در خانه

همیشه تا در را باز می کرد و چشماش به ما میافتاد، ناراحتیهاش را میگذاشت پشت در خانه، گل از گلاش میشکفت و میآمد با ما بازی میکرد. من آن روزها هفده هجده سالام بود. برای خودم ادعا داشتم. احساس بزرگی میکردم. با من میآمد کشتی میگرفت. میگفت و میخندید. انگار نه انگار که همین […]
رساله عربی

ساواکیها همچنان میآمدند در خانهمان را میزدند و زار و زندگیمان را به هم میریختند. آن روزها هیچ وقت نشد من ببینم بابا دروغ بگوید. حتی مصلحتی هم نمی گفت. ممکن بود جواب ندهد. یا طفره برود. ولی دروغ نمیگفت. یک بار که ساواکیها آمدند، کتاب «تحری الوسیله»ی حضرت امام روی میز بود. یعنی رسالهی […]