شوق عجیب

گفت: «بیا من و شما هفتهای 5 تومان از پولمان کنار بگذاریم و برای بچّههای یتیم چیزی بخریم.» گفتم: «با 5 تومان چه چیزی میتوانیم بخریم؟» گفت: «هفتهای 5 تومان میشود ماهی 40 تومان. میدانی با 40 تومان چه قدر میتوانیم برای بچّههای یتیم خرید کنیم؟» بعد نگاهی به چشمهایم کرد و با شوقی عجیب […]
معلمی

پیکانی خریده بود تا کار کند. میآمد خانه. میگفتم: «خُب! تقی جان! چقدر کاسبی کردی؟» میخندید و میگفت: «خانم جان! ما هم برای شما نون بیار نمیشیم!» پیرزنها و درماندهها را سوار میکرد، میرسوند. فکر کنم یه پولی هم بهشون میداد. میگفتم: «آخه این کارا میشه برای تو پول؟» میگفت: خدا خودش به من میده.» […]
بوی ایثار

گاهی اوقات ده تا پانزده کامیون کالا و مواد خوراکی از زاهدان به جبهه ارسال میشد. هر بار شهید «کریمپور» تأکید میکرد که کمکها به دستِ کسانی که نیاز دارند، برسد. گاهی اوقات، خودش همراه کاروان میرفت و کالاها را بین رزمندگان تقسیم میکرد. کمکهای اهدایی مردم سیستان و بلوچستان، همیشه برای بچّههای جبهه، بوی […]
سرپرست

مهدی حقوق اندک خود را تقسیم میکرد و در پاکتها مینهاد و بین فقرا و مستضعفین تقسیم میکرد. به خانههایشان میرفت و درد دلشان را میشنید. به خانههایی که سرپرست نداشتند، همراه با مادر یا خواهرش میرفت و سرکشی میکرد. رسم خوبان 16، کمک به نیازمندان، ص 43./ بر ستیغ صبح، ص 73.
لباس دامادی

مراسم ازدواجمان در مسجد صاحب الزّمان بیرجند برگزار شد. محفلی صمیمی و بیتکلّف؛ درست همان ساده زیستی که احمد طالبش بود. وقتی در کنارم مینشست تا خطبهی عقد جاری شود، کُت دامادی به تن نداشت. علّت را جویا شدم. آهسته گفت: «توضیحش مفصّل است. باشد برای بعد!» چند روز پس از مراسم برایم توضیح داد: […]
پول تو جیبی

در سنّ و سالی بود که همهی نوجوانها، خوب میخورند و خوب میپوشند و خوب میگردند. با این که ما برادرها و پدرمان، پول تو جیبی خوبی به او میدادیم، کمتر میدیدیم چیزی برای خودش بخرد. همیشه مرتب و آراسته میگشت، اما دنبال خرید نبود، تا جایی که خواهرها به او اعتراض می کردند: «چرا […]
نگهداری از بچه

«نزدیکیهای خانهی ما یک مرد با بچهی دو سالهاش، چادری زده بودند و زندگی میکردند. گویا آن مرد با همسرش اختلاف پیدا کرده و جدا شده بود. محمد یک روز به سراغ او رفته و با هم گرم صحبت شده بودند. محمد پیشنهاد داده بود که بچهاش را به خانه بیاورد و بعد از اینکه […]
صحبتهای رهبر برای من دستور است، نه سخنرانی

کنار صیّاد نشسته و دستم را گذاشته بودم روی دستش. آقا که شروع به حرف زدن کردند، صیّاد آرام دستش را از زیر دست من بیرون کشید و دفترچهاش را برداشت و شروع کرد به نوشتن. وقتی مراسم تمام شد و داشتیم برمیگشتیم، از او پرسیدم: «حاج علی، برای چی موقع سخنرانی آقا یادداشت برمیداری؟ […]
خوشحالم چون آقا از من راضی هستند

آن عید غدیر آخر را هیچ وقت یادم نمیرود. صبح آن روز رفته بود پیش آقای خامنهای. آن روز ایشان با درجهی سرلشکریاش موافقت کرده بودند. وقتی برگشت، از همیشه خوشحالتر بود. آن روز مامان به ما گفت: « هیچ میدانید که پدرتان قرار است سرلشکر بشود؟» گفتیم: «راست میگویید؟» کلّی خوشحال شدیم. همهمان جمع […]
امام را نمیشود تنها گذاشت

حسین تا تابستان 1365 در خط فاو ماند و مشغول تدارکات بود. چندی بعد برای مرخصی به خانه برگشت. آنقدر در آفتاب کار کرده بود که پوست شانهاش رفته بود. روی کمرش نمیتوانست بخوابد. شبها ناچار بود روی پهلو بخوابد. سرخی گوشت کمرش را هرگز از یاد نمیبرم. اگر با دست به کمرش میزدی، از […]
امام قلب ماست

علاقهی شدیدی به امام و اطاعت از رهبری داشت. یک روز به دیدار امام رفت، امّا موفّق به ملاقات نشده بود. به قدری ناراحت شده بود که از شدّت ناراحتی بیهوش شده بود. بعد که از ایشان علّت را پرسیدیم، گفت: آدم آنقدر بیلیاقت باشد که امام زمان را ندیده، نایبش را هم نتواند ببیند؟ […]
من امام را تنها نمیگذارم

بعد از ماجرای لانهی جاسوسی، دکتر در آن زمان معاون نخستوزیر بود. صبح همه استعفا دادند و ما بعد از ظهر آمدیم سر کار که بیاییم وسایلمان را جمع کنیم برویم. دکتر ساعت هشت آمد. گفتم «همه آمده اند دارند وسایلشان را جمع میکنند.» گفت «تو هم جمع کن، عزیز. ما هم باید برویم.» نمیدانم […]
چون فرمان امام نیامده بود دوباره به پادگان بازگشت!

انقلاب در حال اوجگیری بود. او خدمت سربازی خود را در شهر تبریز میگذراند. به خاطر نفرتی که از جنایات رژیم داشت از پادگان فرار کرد و به اصفهان آمد. با یکی از علمای اصفهان راجع به فرار ایشان صحبت نمودیم. ایشان گفت: چون هنوز دستوری از حضرت امام در این رابطه نیامده، نباید فرار […]
زیباترین لحظهی زندگی من

هنوز عمّامه بستن را نمیدانست. وقتی برای ملاقات حضرت امام (ره) میرفتیم، عمّامهای را به یکی از دوستان دادیم تا اندازهی سر آقای شهاب بپیچد. با اتوبوس به طرف تهران حرکت کردیم. موقع پیاده شدن ساک را به زحمت از لابهلای جمعیّت بیرون کشیدم. شب که شد ساک را باز کردیم. دیدم عجب عمّامهای! کاملاً […]