کیف مدرسه

دوره‌ی ما، دبیرستانی‌ها صبح و بعد از ظهر بودند. هر روز پیاده می‌آمد، پیاده هم برمی‌گشت، مثل خیلی‌ها. از دور که می‌آمد، تابلو بود. راه رفتنش، کت و شلوار سُرمه‌ای و کلاه سبزش. دیدنی‌تر، کیف مدرسه‌اش بود؛ کیسه‌ی پلاستیک. فکر می‌کنم کتاب‌هایش تمیزترین و زیباترین کتاب‌ها بود تو ببین همکلاسی‌هاش. رسم خوبان 18 – چون […]

چرا مسؤول این‌گونه زندگی می‌کند…؟

سید احمد مهدوی یکی از دوستان شهید بزرگوار محمود اخلاقی نقل می‌کند: «شهید بزرگوار محمود، بسیار انسان صریحی بود و مسأله‌ای را که تشخیص می‌داد صحیح است، عنوان می‌کرد. در این باره یادم هست، یکی از آقایان که مسؤولیت مهمی را در استان به عهده داشتند، منزلاشان در بلوار جمهوری اسلامی بود. ایشان مرتب اعتراض […]

دو تا بالش، دو تا پتو!

عید با بچه‌ها رفتیم اهواز دیدنشان. بعداز مدت‌ها، خشکم زد. ناخودآگاه زدم زیر گریه. یک اتاق داشتند توی ساختمان‌های کیانپارس. دو تا پتو از جهاد گرفته بودند؛ یکی را می‌انداختند زیرشان، یکی را رویشان. محمد اورکتش را تا می‌زد، می‌گذاشت زیر سرش و خانمش چادرش را. دو تا بالش برده بودم توی راه استفاده کنیم. […]

فقط بنویس مسؤول عملیات

اهل تفاخر و خودنمایی نبود.این  را ستوان دوم هاشم شامردای از همرزمان و پرسنل تحت امر شهید رشنویی صحه می‌گذارد که سال 68 شهید میربیک رشنویی، رئیس رکن سوم تیپ 2 لشکر 84 بود. من که درجه‌دار عملیات رکن سوم و یریو تحت امر این رکن بودم، در طی جابه‌جایی تیپ از منطقه ی عملیاتی […]

فاتح عملیات!

والفجر 9 تمام شده بود. بچه‌های صدا و سیما رفتند سراغش. بساط مصاحبه را پهن کردند. خبرنگار، رو به دوربین، شروع کرد به صحبت: «ما هم اکنون در خدمت برادر کاوه، فرمانده‌ی فاتح عملیات هستیم.» محود صورتش سرخ شد. راهش را کشید و رفت. خبرنگار جا خورد، بقیه هم. خبرنگار راه افتاد دنبالش. گفت: «چرا […]

تسبیح

یکی از برادران بسیج، تسبیح شاه مقصود زیبایی به عنوان سوغات مشهد مقدس، برای شهید «مصطفی طیّاره» آورده بود. در بین نماز مغرب و عشاء، وقت را مناسب دید. با شهید «طیّاره» مصافحه کرد و با خوشحالی تسبیح را به ایشان هدیه نمود. «شهید طیّاره» با آن تسبیح مشغول «تسبیحات حضرت زهرا (سلام الله علیها)» […]

تنها تقاضای من، تنها خواهش او

حاجی می‌گفت: «وقتی مادرت می‌گفت که لباس و چیزهای دیگر هم بخر و تو می‌گفتی: نه همین‌ها بس است، برگردیم. نمی‌دانی که در دلم از خوشحالی چه خبر بود؛ از این‌که می‌دیدم شما الحمدلله همانی هستید که می‌خواهم.» تنها تقاضای من از حاجی این بود که عقد ما را امام (ره) جاری کند. حاجی، مدتی […]

فراموشی دنیا و دوست داشتنی‌های آن

یک بار که محمد تقی به جبهه می‌رفت، به او گفتم: «مادر، من نگرانم برای تو اتفاقی بیفتد. تو را با سختی بزرگ کردم. اگر تو شهید بشی، من چطوری‌ بچه‌ات را بزرگ کنم؟» ساکت بود، خداحافظی کرد و به جبهه رفت. بعد از مدتی نامه‌ی محمد تقی به دستم رسید. نوشته بود: «مادرم نگران […]

منجلاب دنیا

در مشهد معلم بودم. یک روز بی‌خبر از جبهه پیش من آمد. بعد از احوالپرسی، پرسیدم: «کجا بودی؟» گفت:«مرخصی گرفتم، مستقیم آمدم پیش تو.» بعد گفت: «من را دعا کن.» ناراحت بود. به شوخی گفتم: «نوروز، تو از جبهه آمدی مشهد، می‌گی برات دعا کنیم! تو جایی هستی که همه خدا را قبول دارن. خدا […]

قناعت و عزت نفس

یکی از بستگانش از دوران کودکی صدرالله، چنین حکایت می‌کرد که روزی او را در حال نوشتن دیدم. به دفترش که نگریستم، متوجه شدم که مشق شب گذشته‌ی خود را پاک کرده و در همان صفحه به نگارش مشق فردایش مشغول است. این ماجرا گویای چه چیزی جز زندگی درویشانه همراه با قناعت و عزت […]

بالشی از ریگ‌های بیابان

سرانجام با وجود مخالفت‌های زیادی که شد در تاریخ 14 فروردین 58 در منزل یکی از برادران مراسم عقد ما برگزار شد… همان‌‌طور که گفته بود، حتی نُقلِ یک تومانی هم نخرید، تا چه رسد به خرید عروسی و حلقه و دیگر چیزها. چون همزمان با ایام نوروز بود، صاحب خانه با خوراکی‌‌های موجود از […]

حالا بهتر شد

کسی تا به حال او را در لباس نو ندیده بود. می‌گفت: «من خجالت می‌کشم لباس نو بپوشم.» یک روز که برای گرفتن لباس نو با هم به تدارکات رفته بویم، به من گفت: «این لباس‌ها خیلی نو هستند، نمی‌توانم بپوشم.» به شوخی گفتم: «آن‌ها را بپوش و روی خاک‌ها غلتی بزن تا دیگر نو […]

سور عروسی

ظهر قرار بود سور عروسی بدهد. رفت و چند تا جعبه‌ی خرما با کمی پنیر گرفت! هر چه مادرش اصرار کرد که آبروریزی می‌شود، چلو خورشتی، چیزی بده، قبول نکرد. گفت: «سور عروسی باید ساده باشد! غذای مفصل باشد برای یک مناسبت دیگر!» دوستانش آمدند: همگی، بدون استثناء. خانه‌ی برادر فریدون دیوار به دیوار ما […]

کفش‌های رنگ و رو رفته

از پنجره دیدم مشغول کاریه. با خودم گفتم: «نکند باز لباس می‌شوید؟» هر وقت چشم مرا دور می‌دید، شروع می‌کرد. آخر من هم مادرم! دوست داشتم لباس بچه‌ام را بشویم. آن هم لباس جبهه‌اش را. رفتم تو حیاط که نگذارم. دیدم ناصر یک چوب بلال برداشته و دارد کفش می‌شوید. آن هم کفش‌های رنگ و […]