فرمانده شما هستید؟

محاصرهی آبادن توسط دشمن یک طرف و گرمای طاقتفرسایی که انگار داشت همه چیز را در خود ذوب میکرد، یک طرف. نگاه رزمندهی میانسالی که لحظهای ایستاده بود تا عرق صورت و گردنش را با چفیه پاک کند، به سمت سایهای که از دور میآمد، کشیده شد. چرخید، چشمانش را تنگتر کرد. تا او را […]
مهم ساختن خانهی آخرت است

تا آنجا که من اطلاع دارم، ایشان زندگی بسیار سادهای داشت و خیلی هم به این سادهزیستی اصرار میورزید. توی گردان هم که بودیم، اگر وسیلهای یا امکاناتی میآمد، اول بین نیروها تقسیم میکرد. اصلاً مایل نبود چیزی را برای خود یا فرماندهی بگیرد. به حداقل قانع بود. روزی، پس از عملیات، به اتّفاق کلیهی […]
دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم

هما جامصطفی سعی میکرد خودش کمتر از دیگران داشته باشد، چه لبنان، چه کردستان، چه اهواز. لبنان که بودیم جز وسایل شخصی خودم چیزی نداشتیم. در لبنان رسم نیست کفششان را دربیاورند و بنشینند روی زمین. وقتی خارجیها میآمدند یا فامیل، رویم نمیشد بگویم کفش در بیاورید. به مصطفی میگفتم: «من نمیگویم خانه مجلل باشد، […]
کنار آنها که دوستشان میداشت

از یک فرصت کوتاه استفاده کردیم و برای مرخصی به اصفهان آمدیم. مدتی بود با حاجی همسفر نشده بودم. نماز صبح را در مسجد ازنا خواندیم. بیشتر راه را جواد آبکار رانندگی کرد. به اصفهان که رسیدیم، یک راست رفتیم تکیهی شهدا. رفتیم سر تربت شهدای بیت المقدس، چزّابه و … تا رسیدیم به شهدای […]
تو که یک دست داری چرا…؟

حاج حسین که با سر و روی خاکی از خط برگشته بود و میخواست برای شرکت در جلسه به قرارگاه برود، ناچار بود سر وصورت را صفایی بدهد. آن زمان ما در فاو خط پدافندی محکمی در جادهی ام القصر داشتیم. آن روز حمام خراب شده بود و بچهها برای استحمام به نهرهای کنار اروند […]
سر منشأ تمام خطاها

«سیّد» اگرچه نوجوانی بیش نبود، اما از همان نوجوانی هیچ علاقهای به دنیا نداشت و وابستگی به آن را سرچشهی تمامی لغزشهای آدمی میدید. یکی از بچههای گردان عمار تعریف میکند: «چند روز قبل از شهادتش به او گفتم:«سید» بیا و یک یادگاری در دفترچهام بنویس. اول قبول نمیکرد، ولی با اصرار من، دفترچه را […]
پوتین پاره!

یک بار دیگر آمد تدارکات لشکر، دیدم پوتینش پاره است. به یکی از نیروها (محمدوند) گفتم: «شمارهی پوتین آقا مهدی چند است؟» گفت: «گمانم شش.» گفتم: «یک جفت عالیاش را بردار برایش بیاور!» پوتینها را آورد؛ گذاشت جلو آقا مهدی. آقا مهدی گفت: «این چیه؟» گفتم: «سهم شما، آوردهایم بپوشیدش.» گفت: «بابا شما عجب حاتم […]
من حقوقم را گرفتهام

به مهدی وقتی شهردار ارومیه بود، گفتم: «تو الان دیگر ازدواج کردهای، احتیاج داری، لااقل بگذار حقوقت را حساب کنیم بروی از حسابداری…» گفت: «من حقوقم را گرفتهام.» حقوق سپاهش را میگفت، همان حقوق ماهی هفتصد تومان را. رسم خوبان 18 – چون مسافر زیستن، ص 72./ شهرداران آسمانی، ص 41.
بالا شهر

پس از انقلاب با بروجردی به دنبال خانه میگشتیم. آن موقع خانهی مصادرهای زیاد بود. نشانی یکی از آن خانههای مصادرهای را گرفتیم. این خانه در بالای خیابان ولی عصر (عج) و در اطراف باغ وحش قدیم تهران بود. وقتی با خانوادهی بروجردی برای دیدن خانه رفتیم، بروجردی گفت: «صلاح نیست ما در این نقطه […]
ناشناخته

شبی در یکی از محورها نیمه شب از فرط خستگی داخل چادر بچّههای بسیجی میشود و تا صبح کنار آنها میخوابد. صبح وقتی بچّههای لشکر بیدار میشوند، از یکدیگر میپرسند که: «این کیست؟» و او را که فرماندهی لشکرشان است، نشناخته بودند. هرگز لباس نو نپوشید. پوتینهای مرا پاک میکرد. لباس کهنهای را از انبار […]
پردههای طاغوتی

بعد از ازدواج خانهای اجاره کردیم. روزی که قرار شد جهیزیهام را ببرم، گفت: این همه وسیله را برای چی میخواهی؟ اصرار داشت که وسایل زیاد است و برگردانید. بالاخره بخش زیادی از وسایل را به منزل پدریم برگردانیدم. وقتی می خواستم پردههای اتاق را نصب کنم، خیلی مهربان و صمیمی گفت: «این پردهها خیلی […]
مثل سرباز

روزی یک نامهی رمزی از قرارگاه ردهی بالاتر به لشکر ابلاغ شد. یادم میآید تیرماه بود و ساعت 3 بعد از ظهر. گرمای طاقتفرسا همه جا را فرا گرفته بود و اگر به دشت مقابل نگاه میکردی، امواج متحرک حرارت را که از شنهای تفتیده بلند میشد، به راحتی میتوانستی ببینی و میتوانم بگویم که […]
نه همین لباس زیباست، نشان آدمیّت

شهید بابایی بیشتر وقتها سرش را با نمرهی چهار ماشین میکرد. این موضوع علاوه بر وضعیت ظاهری و نوع لباسی که به تن میکرد، باعث میشد که ما در راه بندهای مناطق عملیاتی با مشکل مواجه شویم، زیرا معمولاً نام یک سرهنگ، شکل و شمایل خاصی را در ذهن عامه مردم القا میکند، که چنین […]
با این پوتینها احساس راحتی میکنم!

در طول جنگ تحمیلی، مدتی مسؤولین پشتیبانی و تدارکات (مارون یک) دزفول را به عهده داشتم. چند باری تیمسار بابایی را در لباس بسیجی در جاهای مختلف دیده بودم و میشناختم. صبح یکی از روزها که برای ادای فریضهی نماز بیدار شدم، متوجه شخصی شدم که در جلوی درِ آسایشگاه، در حالی که گوشهای از […]