این خواهر نزدیک من نیاید

صبح اول وقت دکتر او را معاینه کرد و گفت: «هر چه زودتر باید به تهران اعزام شود.» بالای سرش رفتم و سِرُمش را عوض کردم. بیدار بود و با صدای ضعیفی گفت: «خواهر! یک خورده ته موهایت پیداست.» دو طرف روسریام کِش داشت. با یک گره بزرگ آن را زیر گلویم کیپ کرده بودم، […]
«ربَّنا أفرِغ علینا صبراً»

پزشک برای معاینه آمد و دستور مراقبتهای ویژه داد. اسمش «علی باقری» و اهل اصفهان بود. هر یک ربع باید فشار خونش کنترل میشد و آمپولهایش را سر ساعت و داخل سِرُم تزریق میکردم. دستگاه فشار سنج به دست چپش وصل بود و سرم به دست راستش. گونههایش از شدت تب، گل انداخته بود. حدود […]
سیاهی چادر تو

به مقام زن و حجاب خیلی اهمیت میداد. مرخصی که آمده بود، مثل همیشه نشست به تعریف کردن از منطقه. آهی کشیدم و گفتم: «کاش من هم میتوانستم به جبهه بیایم!» گفت: «هیچ میدانی سیاهی چادر تو از سرخی خون من کوبندهتر است؟ شما همین که حجابت را رعایت کنی مبارزهات را انجام دادهای.» رسم […]
ما بیغیرت نیستیم

من در دزفول نبودم که زن لری بچّهی سوختهاش را گذاشت بغل من و گفت؛ بیغیرت تو خلبان مایی؟ بگیر! ما یک چنین صحنههایی را دیدیم. خواستم به او بگویم مادر، ما بیغیرت نیستیم، ولی اسلام به ما اجازهی این کار را نمیدهد، ولی دیدم زن خیلی عصبانی است، احساس کردم بچّهی من است. هیچ […]
خبر دردناک

خلعتبری از خیانتهای بنی صدر سخن میگوید: «خاطرات دردناک جنگ نیروی هوایی با نیروهای زرهی عراق و شهادت پاکترین فرزندان امت اسلامی را که از کابین هواپیمایشان به عرش اعلی عروج کردند، سقوط دردناک خرمشهر در حالی که هر پنج دقیقه به پنج دقیقه نیروهای عراقی را بمباران میکردیم، ولی به علت خیانت بنیصدرها، نیروهای […]
از شاه بیزار بود

یک روز صاحب کار محمّد، مرا خواست و گفت: «این پسره کلّهاش باد داره، باید یک فکری به حال او بکنین که کمی سر عقل بیاد.» بعد گفت: «چارهی کار او این است که برایش زن بگیرین!» پذیرفتم. حالا چه کسی را برای او بگیریم؟ جواب پیش خود محمّد بود، دختر خالهاش را خودش از […]
حق دیگران

وقتی برادرم از پدر برایمان حرف میزد، لذّت میبردم. خاطراتش شیرین بودند و دوست داشتنی. آخر او همرزم و همراه پدر بود. از طرفی دیگر، خود پدر هم عادت نداشت از منطقه و اتفاقاتی که در آن میافتاد، چیزی بگوید. برادرم میگفت: «یک روز توی منطقه بودیم. صف غذا خیلی شلوغ بود. من با زرنگی […]
خدمت به اجنبی حرام است

نزدیک زمینهای کشاورزی ما، منطقهی صاف و یکدستی بود که قبل از انقلاب و چند سال بعد به عنوان میدان تمرین هواپیماهای آموزشی از آن استفاده میکردند. کودکی و نوجوانی ما با کار روی زمین گره خورده بود. روزها را تا شام، به کشاورزی میگذراندیم و سرگرمیمان تماشا کردن هواپیما و شمردن آنها بود. […]
آنها نامحرماند

بعضی از معلمهای مدرسه زن بودند. چون حجاب درست و حسابی نداشتند، اسدالله به آنها نزدیک نمیشد. روزی بچّههای مدرسه به همراه خانم معلمها برای گردش به باغ رفته بودند. اسدالله از جمع فاصله گرفته و در گوشهای ایستاده بود. وقتی بچّهها از او پرسیده بودند: «چرا این جا ایستادهای و جلو نمیآیی؟» جواب داده […]
لکههای خون

روزهای شروع فعالیت محمّد بود که یک روز او را دیدم. آمد مغازه، در حالی که پیراهن سفیدش خونی بود. علت را پرسیدم. گفت: «داشتم با موتور از خیابان نظام آباد رد میشدم که یکی را دیدم به دنبال یک دختر راه افتاده و مزاحم او شده و قصد آزارش را دارد. خونم به جوش […]
حجب و حیا

بچّههای هم سنّ و سال مسخرهاش میکردند برای این کارش. ولی او کار خودش را میکرد. مثل آنها لخت و عور نمیشد بپرد توی حوض و بدنش را بشوید. میرفت سر چاه، پشت موتور و با چند ملحفه دور خودش حصاری میگرفت و آب میریخت روی سرش. با همهی کودکیاش میگفت: زنهای کشاورزان محل میآیند […]
این شلوار چه عیبی دارد؟

طی سه سالی که در جبهه بود، یک دست لباس بیشتر نگرفت. مرتب آن را میشست، وصله میکرد و میپوشید. به قول دوستانش: «علی را از دور، به لباس رنگ و رو رفتهاش میشناختند.» در سرمای سخت مریوان، برای اینکه بر نفس امّارهی خویش فائق آید، نه پوتین داشت، نه پالتو. گاهی جوراب هم نمیپوشید. […]
این میز، باقی نمیماند

یک روز خدمت شهید نامجو رسیدم و جملهی زیبایی را که به خط زیبا درشت آماده نموده بودم، به ایشان تقدیم کردم. متن جمله این بود: «این میز باقی نمیماند. اگر باقی میماند، هرگز به دست من و شما نمیرسید.» نامجو که در دفتر کارش با هزاران مشکل روبهرو بود، دست از کار کشید و […]
چون یک پاسدارم

شهید کلاهدوز در حالی که قائم مقام سپاه بود، حتّی نزدیکترین کسانش نمیدانستند که او در سپاه دارای چه سمتی است. او این را حتّی از خویشان نزدیک خودش هم پنهان میکرد. مثلاً یک روز که برای بدرقهی مادرش – که به تهران آمده بود – میرفت، مادرش در بین راه از او پرسید: «پسرم! […]