چشمهای قرمز

من با خیلی از شهدا بودهام، ولی از هیچ کدامشان نمیتوانم بگویم. گاهی خودم را تربیت میکنم، یعنی کتاب میخوانم، عبادت میکنم، تا شاید فرجی بشود بتوانم بهتر حسم را بگویم برای آنها که ماندهاند. منتها باز هم نمیتوانم. نمیتوانم حمید را بگویم. من از حمید فقط چشمهاش را یادم میآید که همیشه قرمز بود. […]
بابای ما شهید شد

من مدام گوشم به رادیو بود که اخبار جبهه را پخش میکرد. تا اینکه تلفن همسایهی بالایی زنگ زد. یقین داشتم با من کار دارند. بلند شدم دویدم رفتم بالا و مطمئن و ترسان گفتم «مرا میخواهند.» صاحبخانهمان داشت با خانم حاج همت (ژیلا خانم) حرف میزد و تعجب کرد که چطور شده دویدهام بالا. […]
نماز شب

یک بار گفت «میآیی نماز شب بخوانیم؟» گفتم «اوهوم.» او رفت ایستاد به نماز و من هم پشت سرش نیت کردم. نماز طولانی شد. من خسته شدم خوابم گرفت. گفتم «تو هم با این نماز شب خواندند. چقدر طولش میدهی؟ من که خوابم گرفت، مومن خدا.» گفت «سعی کن خودت را عادت بدهی. مستحبات انسان […]
زن پاسدار شدن

با آمدن آسیه خیلی خوشحالی کرد. آقا مهدی از تبریز، زنگ زد گفت «بچه چیه؟» گفتم «دختر.» به شوخی گفت «برای جبهه فرمانده گردان میخواهیم. دختر میخواهیم برای چی؟» به حمید گفتم که مهدی چه گفته. گفت «بهش میگفتی اگر پاسدار نشود زن پاسدار میشود. میگفتی زن پاسدار شدن خیلی سختتر از پاسدار شدن ست.» […]
عمر مفید من!

حمید همیشه میگفت «عمر مفید من از زمانی شروع شد که رفتم پهلوی مهدی.» من بهش گفتم «حمید! میدانی عمر مفید من از کِی شروع شد؟» در سکوت او و صبرش میگفتم «درست وقتی که با تو ازدواج کردم.» بعد از شهادتش هم احساس میکنم همیشه حضور دارد، هر چند که آقا مهدی میگفت «بعد […]
دیدی ضرر کردی؟

یک بار میخواست صبح زود بلند شود برود که براش تخم مرغ آب پز بار گذاشتم؛ و آب جوش برگشت ریخت روی احسان و کاملاً سوزاندش. او اصلاً با احسان کاری نداشت. من بیتابی و گریه میکردم و او فقط میگفت «تا تو آرام نشوی من بچه را نمیبرم دکتر.» من لباسهای بچه را قیچی […]
حمید به روایت همسر

حمید کسی نبود که آدم بتواند ندیده اش بگیرد. صبور، و به معنای واقعی کلمه سنگ صبور بود. کسی که آدم میتوانست باش راحت زندگی کند و هرگز احساس ناراحتی نکند. همیشه سعی میکرد همه چیز را خوب درک کند و سؤال به وجود نیاورد. او و مهدی این احساس را در آدم به وجود […]
خانه ساده و کوچکمان

یادم که به خانهی ساده و کوچکمان، آن خانهی قشنگمان میافتد، دلم پر از غرور و شادی میشود. ما برای شروع زندگیمان از هیچ کس هیچ هدیهیی نگرفتیم. چون فکر میکردیم اگر هدیه بگیریم بعضی چیزها میآیند تحمیلی وارد زندگیمان میشوند، حتی اسباب و اثاثیهیی که به نظر ضروری میآیند. تمام وسایل زندگی ما همینها […]
تسویه حساب

گاهی اگر فکر میکرد باید از من انتقاد کند کار خیلی جالبی میکرد. سجادهاش را برمیداشت میبرد نمازش را میخواند و آن قدر سر سجادهاش مینشست، با آن قد بلند و سر خمیدهاش، که من حدس میزدم دارد خودش با خودش تسویه حساب میکند. بعد هم میآمد از من انتقاد میکرد. به مجنون گفتم زنده […]
وظیفه مادری

فکر میکرد همیشه باید مرا آزاد بگذارد تا من هم برای خودم فرصت رشد داشته باشم. این طور نبود که من کنار او باشم یا بمانم و او احساس کند من کامل شدهام. احساس میکرد من هم باید مسیر مشخص خودم را طی کنم. حتی در وظایف مادری و خانهداری. یادم میآید اولین فرزندمان احسان […]
دفتر اشکالات

حمید بعد از ازدواج روی تمام کارهای من دقت داشت. روی نماز خواندنم، روی کارهای شرعی و مذهبیام. اگر چیزی میدید میآمد میگفت. یک دفتری داشتیم که قرار گذاشته بودیم هر کی هر موردی از آن یکی دید برود توی آن بنویسد. این دفتر همیشه از اشکالات من پر میشد. حمید میگفت «تو چرا این […]
فقط دو دست لباس

رفتم چمدان لباسهام را آوردم که بازش کنم بگذارمشان جاهایی که باید. یک کارتن کتاب هم بود. حمید تا لباسها را دید گفت «این همه لباس برای یک نفرست؟» گفتم «زیادست؟» گفت «هر آدمی فقط دو دست لباس بیشتر نمیخواهد. یک دست را بپوشد یک دست را بشوید.» یک جوری به من فهماند لباسها را […]
روح بزرگ حمید!

یک روز دیدم آمده دانشگاه دنبال من. چند بار همدیگر را آنجا دیده بودیم. برای من زیاد غیر عادی نبود که آمده. فقط وقتی تعجب کردم که گفت آمده خواستگاری من. خندهام آمده. فکر کردم لابد شوخی میکند. فکر کردم منِ شلوغ کجا و حمیدِ ساکت و محجوب کجا. خانوادهام هم ، مطمئن بودم، که […]
رقیبم یا چریک؟!

حالا وقتشست چشم ببندم بروم به گذشته، برسم به آن روزهای جوانی و یادم بیاید که اصلاً به ذهنم هم خطور نمیکرد که یک روز عروس حمید بشوم و احساس کنم که رقیبیم یا چریک. بعد یادم بیاید که چریکها که عمر چندانی ندارند. شاید به خاطر همین بود که به هم قول دادیم گفت […]