بهانهای برای ماندن

حدود هفتصد نیرو از قم آمده بودند برای آموزش. زمانی که آنها را سازماندهی میکردند، تعدادی که سنّ و سال کمی داشتند و از جثهی کوچک و نحیفی برخوردار بودند، بلاتکلیف ماندند و هیچ یک از گردانها حاضر به پذیرش آنها نشدند. فرماندهی لشکر هم دستور داد تا این افراد برگردند شهر. محسن سحاب یکی […]
عشق به جبهه

حسین، مداح خوش نوای جبههها، زمانی که دوازده ساله بود به خاطر صدای زیبایی که داشت، همراه گروه سرود مدرسه، در مجالس شهدا برنامه اجرا میکرد. حاج آقا ایرانی فرماندهی سپاه قم در آن زمانم، با دیدن کار زیبای این بچّهها، تصمیم میگیرد آنها را به عنوان تشویق برای یک هفته بفرستد مشهد. حسین آقا […]
باید بروم

شهید احمد چهارمحالی هفده سال بیشتر نداشت و حتّی قیافهاش هم او را کوچکتر از سنّش نشان میداد. امّا چون پسر بزرگ خانواده بود و به جز خود چند خواهر داشت، والدینش انتظار داشتند به جبهه نرود و بیشتر در خانه بماند. ولی احمد تصمیم خود را گرفت. کار اعزامش را درست کرد و روز […]
مجروح

دوران انقلاب با وجود سنّ کمی که داشت، امّا در راه مبارزه با رژیم خیلی فعّال بود. یک بار دستگیر شد و از سوی ساواک شکنجههای زیادی دید، امّا دست از مبارزه برنداشت. با شروع جنگ رفت جبهه. آخرین باری که او را دیدم، زمانی بود که به خاطر مجروح شدن به قم انتقال داده […]
عمامهی خاکی

سیّد محسن روحانی، یکی از روحانیون لشکر بود. مدام در بین رزمندگان حضور داشت و کمتر عقب میرفت. همیشه در خط مقدم بود. لباس رزم میپوشید. سنگر به سنگر به بچّهها سر میزد. سخنرانی میکرد، نماز جماعت میخواند و به بچّهها روحیه میداد. آن قدر در جبهه مانده بود که عمّامهی مشکیاش به رنگ خاک […]
آرام نمیگرفت

در فروردین سال 62، در عملیّات والفجر مقدماتی، در منطقهی عملیّاتی فکه از ناحیهی شانه و فک مجروح شد. جراحتش خیلی سخت بود. او را از جبهه به بیمارستان صدوقی برای مداوا منتقل کردند. چندین بار فک او را عمل کردند و در یکی از این عملها که عمل مهمی نیز بود، قسمتی از استخوان […]
مرخصی رویای نیمه تمام پیروزی

پس از پایان عملیّات فتح المبین به ما اجازهی ترخیص دادند. از محمّد علی خواستم که به اتّفاق هم به مرخصی برویم. او از این کار امتناع ورزید و گفت: «وجود من در جبهه ضروریتر است» و تنها به تماس تلفنی و نامهنگاری با مادرش اکتفا کرد. وقتی برای بار دوّم که برای شرکت در […]
با تمام وجود

در مرحلهی دوم عملیّات بیت المقدس به همراه علی پیشروی میکردیم. دیدم که علی فقط گوشی بیسیم را در دست دارد و اثری از دستگاه بیسیم و بیسیمچی نیست! علی به شدت سرگرم جنگ بود و متوجّه ماجرا نبود. وقتی پرسیدم: «بیسیم چی کجاست؟» تازه فهمید که بیسیمچیاش را گم کرده است و فوق العاده […]
برای سر دادن

شهید علیرضا بازاری را به علّت کمی سنّ و سال از ورود به عملیّات محروم کرده بودند. ایشان به تکاپو افتاد، به هر زحمتی بود فرماندهی را متقاعد کرد که در عملیّات همراه گردان باشد. وقتی اجازهی حضور در منطقه را یافت، از خوشحالی فریاد میکشید: «بالاخره پیروز شدم، من پیروز شدم.» یکی از بچّههای […]
راننده بلدوزر

به راننده لودر و بلدوزر نیاز فوری داشتیم. به این خاطر، به روستای تل سیاه رفته بودیم و ضمن جمع آوردن کمکهای نقدی، اعلام کردیم که به راننده لودر و بلدوزر نیاز داریم تا هر چه سریعتر، به مناطق جنگی اعزام کنیم. پس از گذشت دو روز از این اعلام، یکی از اهالی روستا به […]
آیهی روی دیوار

تا رسیدیم، یک فصل کتک خوردیم و همهی وسایلمان را گرفتند. اما در آن وضعیت دردناک، شهید صمد یونسی میگفت: «روی دیوار سلول نوشتم: بسم الله القاصم الجبارین. ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفاً کانهم بنیان مرصوص.» منبع: کتاب «رسم خوبان3 – شور شیدایی»؛ شهید صمد یونسی، ص 59. / تبسم نسیم، ص […]
فقط یک جمله

دوران انقلاب هنوز بچّه بود، امّا با وجود این، با گروههای مبارز همکاری داشت و اعلامیه پخش میکرد. در عین حال خیلی هم شوخ طبع بود. یک روز مأموران در حین پخش اعلامیه دستگیرش میکنند و هر چه از او سؤال میکنند، فقط همین یک جمله را تکرار میکند: «مرگ بر شاه.» حسابی از دست […]
سرهای تراشیده

تلاشهای انقلابیاش به جایی رسید که مأمورین شاه معدوم، به منزل ما ریختند. ایشان و دوستانش را گرفتند و سرهایشان را تراشیدند و بچّههای محل برای اینکه دیگران قضیّه را نفهمند همه سرهای خود را تراشیدند. وقتی به دنبال برادر دیگر ایشان آمدند (مأمورین رژیم) دیدند که همهی سرها را تراشیدند. پرسیدند: «چرا سرهای خود […]
روی تخته سنگها

نیمههای یک شب سرد و برفی، از خواب بیدارم کرد. - »بیا با هم بریم جادههای کوه سرخ!» - »این موقع شب؟! برای چی؟» - «بریم شعار نویسی؛ صخرههای صاف و تختهسنگهای حاشیهی جاده، جون میده برا نوشتن شعار: «جنگ جنگ تا پیروزی.» دم دمای صبح شده بود و برف، سر و صورتمان را سفید […]