منجلاب دنیا

در مشهد معلم بودم. یک روز بی‌خبر از جبهه پیش من آمد. بعد از احوالپرسی، پرسیدم: «کجا بودی؟» گفت:«مرخصی گرفتم، مستقیم آمدم پیش تو.» بعد گفت: «من را دعا کن.» ناراحت بود. به شوخی گفتم: «نوروز، تو از جبهه آمدی مشهد، می‌گی برات دعا کنیم! تو جایی هستی که همه خدا را قبول دارن. خدا […]

قناعت و عزت نفس

یکی از بستگانش از دوران کودکی صدرالله، چنین حکایت می‌کرد که روزی او را در حال نوشتن دیدم. به دفترش که نگریستم، متوجه شدم که مشق شب گذشته‌ی خود را پاک کرده و در همان صفحه به نگارش مشق فردایش مشغول است. این ماجرا گویای چه چیزی جز زندگی درویشانه همراه با قناعت و عزت […]

بالشی از ریگ‌های بیابان

سرانجام با وجود مخالفت‌های زیادی که شد در تاریخ 14 فروردین 58 در منزل یکی از برادران مراسم عقد ما برگزار شد… همان‌‌طور که گفته بود، حتی نُقلِ یک تومانی هم نخرید، تا چه رسد به خرید عروسی و حلقه و دیگر چیزها. چون همزمان با ایام نوروز بود، صاحب خانه با خوراکی‌‌های موجود از […]

حالا بهتر شد

کسی تا به حال او را در لباس نو ندیده بود. می‌گفت: «من خجالت می‌کشم لباس نو بپوشم.» یک روز که برای گرفتن لباس نو با هم به تدارکات رفته بویم، به من گفت: «این لباس‌ها خیلی نو هستند، نمی‌توانم بپوشم.» به شوخی گفتم: «آن‌ها را بپوش و روی خاک‌ها غلتی بزن تا دیگر نو […]

سور عروسی

ظهر قرار بود سور عروسی بدهد. رفت و چند تا جعبه‌ی خرما با کمی پنیر گرفت! هر چه مادرش اصرار کرد که آبروریزی می‌شود، چلو خورشتی، چیزی بده، قبول نکرد. گفت: «سور عروسی باید ساده باشد! غذای مفصل باشد برای یک مناسبت دیگر!» دوستانش آمدند: همگی، بدون استثناء. خانه‌ی برادر فریدون دیوار به دیوار ما […]

کفش‌های رنگ و رو رفته

از پنجره دیدم مشغول کاریه. با خودم گفتم: «نکند باز لباس می‌شوید؟» هر وقت چشم مرا دور می‌دید، شروع می‌کرد. آخر من هم مادرم! دوست داشتم لباس بچه‌ام را بشویم. آن هم لباس جبهه‌اش را. رفتم تو حیاط که نگذارم. دیدم ناصر یک چوب بلال برداشته و دارد کفش می‌شوید. آن هم کفش‌های رنگ و […]

همان یک بار

زمانی که در عقد بودیم، تنهایی به «مشهد» رفتم و یک بلوز مُد جوانان آن روز، برایش به عنوان هدیه آوردم. وقتی بلوز را تنش کرد، خیلی خوش‌تیپ شده بود. گفتم: «خیلی به شما می‌آید. حسابی عوض شدی.» شهید «فایده» گفت: «جدّاً خوش تیپم کرده؟ پس این سهم من نیست.» همان یک بار درمنزل بلوز […]

 چرا خانه را فرش نکردید؟

برای شرکت در مراسم دعای توسّل به منزلش رفتیم. وقتی وارد اتاق شدیم، از دیدن وضع ظاهری خانه‌اش تعجّب کردیم. به جای فرش، یک تکّه گلیم را در کف اتاق پهن کرده بودند. سر به سر آقای جابری گذاشتیم و گفتیم: «آقا شما که خانه ساختید، چرا فرشش نکردید؟» و او با حرف‌هایش به ما […]

آبگوشت ماهی!

پدر شهید مجید زین الدین می‌گوید: -‌ اوایل جنگ که تدارکات رسانی به جبهه‌ها منظم نبود و مردم نان و مواد غذایی می‌فرستادند و یک جا زیادی می‌رفت‌، دوستان مجید می‌گفتند: گاهی که سهمیه‌ی‌ نان ما نمی‌رسید، نان‌های خشک را توی رودخانه می‌زدیم و خیس می‌کردم و می‌خوردیم و غذایی غیر از نان نداشتیم، امّا […]

فقط دو دست لباس خاکی

از طرف جهاد برای عده‌ای از رزمندگان که خانواده‌های خود را به اهواز برده بودند، مواد کوپنی معین شده بود، ولی «حاجی» اجازه نمی‌داد که آن مواد را دریافت کنیم. او فقط دو دست لباس خاکی بسیجی داشت که به نوبت آن‌ها را می‌پوشید. یک بار که پورد لباسشویی ما تمام شده بود، مقداری از […]

حقوق 2200 تومان!

حسین ساده بود. هیچ‌گاه از مقامش برای پیشبرد کارهای شخصی استفاده نکرد. فرماندهی لشکر برای او به معنی مسؤولیت بزرگتر و کار بیشتر بود؛ به معنی صبر و اندوهی بی‌اندازه. وقتی ازدواج کرد، حقوقش مثل دستمزد همه‌ی بسیجی‌ها، فقط کفاف یک زندگی ساده را می‌داد: دو هزار و دویست تومان در هر ماه! رسم خوبان […]

زندگی فقیرانه

یک بار به هر کدام از بچه‌های تخریب، رادیویی یک موج دادیم که استفاده کنند. حمید رضا گفت: «حاج مرتضی! اجازه دارم این رادیو را برای خانمم ببرم؟ امام در دستورات اخلاقیشان سفارش کرده‌اند انسان باید اخبار روز ایران و جهان را بداند و چون در خانه نه تلویزیون دارم و نه رادیو، ببرم که […]

 با یک دست لباس ساده

وقتی در فرودگاه مسکو به استقبالش رفتم، دیدم با یک دست لباس خیلی ساده آمده است. در راه به او گفتم: «ما باید به سر و وضع و لباس خودمان بیشتر توجه کنیم. چون در مملکت بیگانه و در مقابل خارجی‌ها هستیم.» او رو به من کرد و گفت: حضرت علی (علیه السلام) می‌فرماید: «کسی […]

از سر من هم زیاد است!

عقدمان، در روز بیست و دوم دی ماه 1360 بود. عقد ساده‌ای بود. حاجی با لباس سپاه آمده بود. من هم با همان مانتوهای نظامی آن موقع. یک جفت کفش ملی و چادر مشکی! ما خریدی برای عقد نداشتیم. برای حاجی یک انگشتر عقیق خریدیم، ایشان هم برای من یک انگشتر هزار تومانی خرید. وقتی […]