دلم تنگ است

«… من همواره برای حمله‌ی نهایی روز شماری می‌کنم و پیوسته دعایم این است که: اللهم ارزقی الشهادة فی سبیلک… و از شما می‌خواهم که برایم دعا کنید که خداوند دعاهایم را اجابت کند. دلم تنگ است. همواره می‌خواهم در میان دوستان و برادران باشم، اما وقتی هدف را می‌نگرم، همه چیز را از یاد […]

شب دامادی

فرمانده همه را به خط کرده بود و می‌گفت: «بچّه‌ها امشب عملیاته! هر کس دوست نداره می‌تونه نیاد. می‌تونه در گردان بمونه یا این‌که بره واحد تدارکات و آن‌جا خدمت کنه. اجباری در کار نیست.» اما کی بود که این لحظه و این شب را رها کند و نیاید. خلاصه در بچّه‌ها جنب و جوش […]

نوبت عاشقی

بعد از ظهر بود، همه می‌دانستیم که امشب خبرهایی هست، امّا او بی‌خیال در گوشه‌ای نشسته بود. آینه‌ی کوچکی جلویش گرفته بود و داشت سرش را شانه می‌کرد. به طرف او رفتم و با اشاره به یک درخت بلوط گفتم: «حاصل مگر جن زده شده‌ای.» گفت: «عاشقیه دیگه.» گفتم: «این چه وقت شانه کردنه.» گفت: […]

خدایا، شهادت را نصیب من بفرما!

یادم می‌آید روزی در مسجد امام حسین (علیه السّلام) که در آن زمان روحانی جلیل القدری به نام «شیخ محمد» نماز اقامه می‌کرد. در صف سوم نماز ایستاده بودم تا در دریای زلال جماعت عاشقان الله شنا کنم و از گناهان خود را برهانم. در رکعت دوم نماز بودیم که همه دست‌ها را بلند کرده […]

هستی بدون شهادت بی‌معنی است

با باران شدیدی که صبح روز تشیع می‌آمد، گفتیم لابد فقط خانواده‌اش می‌آیند. ساعاتی بعد مسؤولین استان هرمزگان و شهرستان کهنوج و مردم بجگان، دقیقه به دقیقه جای همدیگر را زیر تابوت و کنارش عوض می‌کردند و باران شدیدتر می‌شد. حاج آقا احمدی در همان مراسم سخنرانی کرد. همه خیس خیس گوش می‌دادند. می‌گفت: رفته […]

آماده

ما با هم به جبهه اعزام شدیم. برایم تعریف کرد: «گفت آقا سید مجروح شده بودم. و در مشهد بستری بودم. حالم خوب نبود، باید به سختی بلند می‌شدم. متوسل شدم به امام رضا (علیه السّلام). نذر کردم که اگر خوب شوم، دوباره برگردم جبهه. شب خواب دیدم که سیدی نورانی آمد و گفت: تو […]

مثل امام حسین علیه السّلام

او به آرزویش رسیده بود. همیشه در دعاهایش می‌گفت: «خدایا اگر من توفیق شهادت داشتم، دوست دارم مثل امام حسین (علیه السّلام) شهید بشوم!» یک روز وقتی که فاطمه هفت ماهه بود، از من پرسید: «فاطمه چند ماهش است؟» گفتم: «هفت ماه.» لبخندی زد: «خیلی خوب است. وقتی من شهید شدم، به راه می‌افتد. از […]

عاشورا حتماً می‌آیم

علی ارادت و علاقه‌ی خاصی به مراسم عزاداری اباعبدالله (علیه السّلام) داشت. در اوایل محرم سال 1359 از جبهه نامه نوشته بود که به هر طریق که باشد، روز عاشورا خودم را به مراسم روضه‌خوانی و نوحه‌سرایی امام حسین (علیه السّلام) می‌رسانم. روز عاشورا شد، یک دفعه دیدم که با همان لباس خاکی بسیجی و […]

حق شاگردی

برای مرحله‌ی 5 عملیات رمضان آماده می‌شدیم. درگیری‌های سخت چندین روز گذشته با دشمن، راهپیمایی‌های طولانی و استحکامات عجیب دشمن تحت عنوان خاکریزهای مثلثی طرح اسرائیل، مردان جنگجویی را می‌طلبید که تحمل آن همه استقامت و نبرد را دارا باشند، به همین منظور رزمندگان کم سن و مسن را از صفوف جوانان جدا می‌کردیم. اگرچه […]

شهادت آگاهانه

سهم من از ارث تو، تمام هستی‌ات بود، همان که تو را در سال‌های خون و تظاهرات کوچه به کوچه می‌برد، همان که طاغوت نتوانست آن‌ها را از تو بگیرد و همان که تو را به هویزه و دارالخوین برد. همان که در اولین روز زندگیمان در گوشم خواندی که: «دو رکعت نماز وارد است […]

نیمه شب و دعای شهادت

ساعت 5/2 تا 5 صبح وقت نگهبانی من بود. هوا ابری و سرد بود و من با چراغ قوه‌ای کم سو هر حرکتی را زیر نظر داشتم، بادی سرد صورت و گوش‌ها و نوک بینی‌ام را به شدت آزار می‌داد. برای این‌که خون در پاهایم منجمد نشود، در بین ردیفی از چادرهای گروهی که محل […]

من از دنیا دل بریده‌ام

روزی از ناحیه‌ی پا و شکم مجروح شده بودی و مدت زیادی را در بیمارستانی در تهران بستری شدی. پیش خود گفتم: دیگر با شهادت کیلومترها فاصله داری و هنگامی که پایت زیر عمل، چند سانتی‌متر کسر شد و تو را از خدمت معاف کردند، مطمئن شدم که دیگر به جبهه نخواهی رفت. اما من […]

چرا شهید نمی‌شوم؟

من درست می‌دیدم، هادی تو بودی که با لباس خانه می‌آمدی و با همان لبخند همیشگی‌ات و صدای مهربانت می‌گفت: نترس همسرم، من هستم و تازه از جبهه آمده‌ام. نگاهی به لباسهایت کردم و تو گفتی باران لباسهایم را خیس کرده و من حسابی گل‌آلود شده‌ام. با خود گفتم: «حتماً خواهی ترسید وقتی مرا در […]

شاهکار آفرینش در میدان مین

این شهید غلام حسین عیدیان بود که طلسم مرگ و زندگی را با شهامت خود شکست. او با فریاد الله اکبر، خود را به روی میدان مین انداخت. مینی در زیر بدنش منفجر شد، امّا هنوز به شهادت نرسیده بود، شجاعانه و بی‌پروا در حالی که سراسر بدنش خونی بود، بلند شد و کمی آن […]