خطبه عقد

خطبهی عقد را امام برامان خواند. آقای آشتیانی رفت نزدیک گفت «دامادمان آقای کاوهست. محمود کاوه. میشناسیدشان که؟» امام نگاهش کرد، لبخند زد، سرش را گرفت طرف آسمان، چیزی زیر لب زمزمه کرد که به دعا میمانست. یک قرآن با خودمان برده بودیم. دادیم امام امضاش کرد. هنوز یادگار نگهاش داشتهام. منبع : کتاب «ردّ […]
مقر فرماندهی

پاش که میرسید خانه نمیتوانست آرام بنشیند. یا مطالعه میکرد، یا میرفت نیرو جمع میکرد میفرستاد کردستان، یا مینشست تلفن میزد به هر جا که فکر میکرد لازم است. یا حتّی عملیاتهاش را کنترل میکرد. خانه شده بود مقر فرماندهی. منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت […]
شما چرا عجله دارید؟

هر چه به در نگاه کردم نیامد. بچّه آمد و او نیامد. پرستار گفت «خیلی شانس آوردید سالم ماندید.» گفتم «به احترام باباش نمردیم.» گفت «باباش؟» نگاه کرد به آنها که آمده بودند دیدنم. گفت «کدامشان ست؟» لبم را دندان گرفتم «من و این بچّه عجله نداریم. شما چرا اینقدر عجله دارید؟» گفت «میخواهم بش […]
عروس امام

همیشه آرزوم بود با یک سید ازدواج کنم. شاکی بودم از اینکه محمود سید نبود و من عروس حضرت فاطمه نشده بودم. تا اینکه خوابی دیدم که دلم را روشن کرد. خواب دیدم دارند جهیزیهی مرا میبرند به خانهی امام و من خیلی خوشحالم که دارد این اتّفاق میافتد. حتّی یادمست یکی گفت «چرا اینجا؟» […]