ساخت نارنجک

یک روز هادی با خودش یک نارنجک چینی آورد توی کارگاه و گفت «میتونی این رو ریختهگری کنی؟» گرفتم وارسیاش کردم گفتم «شدناش که میشه. قالب ماهیچه میخواهد. فقط بگو ببینم از کجا بلندش کردی؟» جواباش را محمد آمد به من داد. گفت «یه ارتشی آشنا برامون آورده. حالا بلدی درستاش کنی یا لاف اومدهی؟» […]
کارگاه ریختهگری

سربازی من که تمام شد، آمد به من گفت «باید بری ریختهگری یاد بگیری. جایی رو سراغ داری؟» داشتم. شوهر خالهام ریختهگر بود. رفتم پیشاش شروع کردم به کار. یه روز محمد آمد مغازه و وقتی دید دارم آموختهی کار میشوم، برگشت دم گوشام گفت «سربازیات رو که رفتهی، کارت هم که جور شده، دیگه […]
پیمان خون

همانجا چهار نفری با همدیگر قسم خوردیم که تا آخرین قطرهی خون مبارزه کنیم. من بودم و میرزا و هادی بیگزاده و عبدالله. از این جمع فقط من و عبدالله زنده ماندهایم. آن روزها هیچ کس باور نمیکرد انقلاب به این زودیها پیروز بشود. ساواک خیلی قدرتمند شده بود. هر کی را میگرفت، شکنجهاش میکرد. […]
درست میشه

داداش بزرگهی میرزا با ما کار میکرد. از آن کاریها بود. میرزا خیلی احتراماش را نگه میداشت. با اینکه کوچکتر از او بود، ولی از رفتار و کردار هردوشان معلوم بود که کی بیشتر احترام نگه میدارد، کی حرف گوشکنتر است. اگر بیپولی به برادرش فشار میآورد و وادارش میکرد که برود نقّاش را به […]
فرش یا گلیم

بعد از ازدواجاش رفت فرشی را که با هزار زحمت خریده بود، مُفت، به سه چهار هزار تومان فروخت. رفتم بهاش گفتم «این کارها چیه تو میکنی؟ آدم فرش زیر پاش رو میبره میفروشه؟ او هم الآن که زندگیش رو تازه شروع کرده؟» خندید گفت «آره، الآن، همین الآن که تازه زندگیم رو شروع کردهم، […]
عروسی ساده

«میخوای کجا مراسم بگیری؟» و «چند نفر رو میخوای دعوت کنی؟» و «چه شامی میخوای بدی؟» گفت «مراسم من سادهست. خیلی ساده. کس زیادی رو هم نمیخواهد بگین بیاد. همین خودمونیها بهتره.» از آن لبخندهای مخصوص میرزایی خودش را زد و گفت «البته هر کی رو دوست دارین بگین بگین، ولی خودش پشیمون میشه برمیگرده.» […]
چک برگشتی

یک بار یکی از چکهای پیکر (صاحب کار میرزا محمد) برگشته بود و طلبکاره آمده بود شاخ و شانه میکشید که «همین جا پولات میکنم». دری وری هم میگفت. میگفت «همهتون رو از نون خوردن میندازم.» میگفت «در اینجا رو گل میگیرم.» از این قلدربازیها در میآورد. میرزا آن روزها بادی به غبغب داشت. ادعاش […]
قرض رو باید داد

یک بار خبر آوردند که احد ترشیجی با موتور تصادف کرده و پاش درب و داغان شده و «الآن افتاده توی بیمارستان، احتیاج به پول داره.» میرزا میرود میبیند ران احد از بین رفته و استخواناش زده بیرون و دکترها میگویند باید به جاش پلاتین بگذارند. میگوید «پولاش چه قدر میشه؟» میگویند «هفت هزار تومن.» […]
کاراتهکار

«میرزا لره تویی؟» میرزا گفت «این جوری صدام میکنن توی بازار. فرمایش؟» احد گفت «میگن خیلی زرنگی، خیلی خوش تیپی، خیلی هوای بچههات رو داری راست میگن؟» میرزا گفت «لابد یه چیزی هست که میگن.» بچهها رفتند دم گوش میرزا پچ پچ کردند. میرزا لبخند زد. احد گفت «یه چیز دیگه هم میگن. میگن زورت […]
بهترین اسباببازی

بهترین اسباببازی میرزا یک جور کلت بود که فشنگ پلاستیکی میخورد. شلیک که میکرد، عین تفنگ پلیسها، تیر میخورد به هر جا که نشانه گرفته بود. آنقدر این تفنگ را دوست داشت که میرفت شش تا فشنگ دیگر هم میخرید، میآمد چند تا هدف میکاشت، مینشست نشانه میگرفت و هی شلیک، هی شلیک، هی شلیک […]
رادیو

از راه نرسیده رفت پیش پیکر گفت «اون رادیو رو خاموش کن.» رادیو صبح تا شب روشن بود. ترانه پخش میکرد. میرزا تازگیها از ترانه هم خوشاش نمیآمد. پیکر گفت «امروز دیگه حرف حسابات چیه؟ رادیو رو برای چی باید خاموش کنم؟» گفت «صدای زن حرومه. شنیدناش قباحت دارده. باید خاموش شه این رادیو.» یک […]
فیوز برق

میرزا پی حرف حق بود. هر کاری را که میدانست درست است انجام میداد. حتی اگر شده یواشکی. آن شبها تلویزیون سریالهای «مراد برقی» و «تلخ و شیرین» و این چیزها را نشان میداد. همه هم تلویزیون نداشتند. مثلاً از هفت هشت تا خانوادهیی که توی یک خانه مستأجر بودند، فقط یکیشان تلویزیون داشت. شب […]