جعبه‌ی آرزوهایم

بعد از خوش و بش و خسته نباشید، با احترام، جعبه‌ای را گذاشت جلویم و اشاره کرد که بازش کنم. پرسیدم «علی داداش این‌ها چیه؟» گفت «بازش کنی می‌فهمی.» داخل جعبه یک جفت پوتین نو و یک دست لباس فرم بود با فانوسقه و جوراب پشمی و یک کلاه پشمی سبز. پرسیدم «این‌ها مال کیه؟ […]

لباس سپاه

شنیده بود یکی از بچه‌ها می‌خواهد از سپاه بیاید بیرون. هیچ وقت آن‌قدر برافروخته ندیده بودمش. سپرده بود قبل رفتن ببینمش. هیچ وقت اشتباه طرف را مستقیم توی روی طرف نمی‌گفت. گفت «داری می‌روی خوی، برو سراغ فلانی. بگو علی. گفت چادر سرت کنی شرف دارد به این‌که بخواهی لباس شهادت را از تنت دربیاوری.» […]

باورمان شد حاجی شده‌ایم!

شهریور سال 60، بچه‌های واحد بهداری سپاه خوی برای تشویق به خاطر درمانگاهشان سهمیه‌ی حج گرفتند. آبان یا آذر سال 60 بود که در قالب تیم پزشکی عازم زیارت خانه‌ی خدا شدیم. توی شهر ما رسم بود برای بدرقه‌ی حاجی، کاروان راه بیفتند و چاووش خبر کنند و اهل محل و دوست و آشنا، زائر […]

مزار شهدا

وقتی رسیدم، علی با مهندس نقشه‌بردار شهرداری داشتند از روی نقشه‌ای که پهن کرده بودند روی زمین، طول و عرض جایی را به هم نشان می‌دادند. علی که متوجه آمدنم شد، سوئیچ موتورش را داد و گفت «برو یک بیل مکانیکی اجاره کن و با چند نفر کارگر بیا تا کار را شروع کنیم.» نماندم […]

درمانگاه سپاه خوی

آن روزها همه‌ی واحدهای سپاه متمرکز بودند در ساختمان کنسول‌گری. من هم مسئول بهداری سپاه بودم با یک اتاق و کلی مراجعه. بهداری باید ساختمان و تشکیلات مجزا می‌داشت که نداشتیم. مجبور بودیم در همان یک وجب جا، هم بیمار ویزیت کنیم و هم اگر تزریقی بود انجام دهیم و حتی بسترهای محدود را در […]

زودتر قوی شو!

آن موقع‌ها پسر بزرگم چهار پنج سال بیش تر نداشت. هر شب که تلویزیون رزمنده‌ها و جبهه را نشان می‌داد، آویزانم می‌شد تا برایش لباس سپاه و اسلحه بیاورم و با خودم ببرشم جبهه. تا پایم را می‌گذاشتم به خانه، می‌دوید سمتم که ببیند لباس و اسلحه‌اش را آورده‌ام یا نه. یک روز آن قدر […]

فقط حرف نبود، عمل هم داشت!

ساختمان شهرداری چای‌پاره، وقتی علی شرفخانلو شهردارش بود، هر روز دو فضای متفاوت را تجربه می‌کرد. صبح تا ظهر، محل انجام کارهای عمران شهری و خدماتی که شهرداری باید به مردم می‌داد و بعد از ساعت چهار عصر تا نیمه‌های شب، عین پایگاه بسیج پر می‌شد از صدای مارش‌های انقلابی. فضایی که علی آقا ایجاد […]

 لَحیم جای رحیم!

زمین‌های کشاورزی دشت خوی به خاطر حاصل‌خیزی خاکش، دو بار در سال کشت می‌شوند و آن سال اگر محصول روستا به موقع برداشت نمی‌شد، کشاورزان به کشت دومشان نمی‌‌رسیدند و دچار مضیقه‌ی مالی می‌شدند. حالا چند هکتار زمین آماده‌ی برداشت بود و چشم امید اهالی که به کمک بچه‌های جهاد سازندگی دوخته بود. صبح به […]

مبارزه فرهنگی با ضد انقلاب

مجاهدین خلق (منافقین) با نمای اسلامی و ظاهر مذهبی می‌آمدند در جمع مردم و قهوه‌خانه‌ها، تفرجگاه‌ها و مدراس را با تبلیغات‌شان قرق کرده بودند و با سِحر کلام و مطالعه‌ای که داشتند، خیلی‌ها تحت تأثیر حرف‌های مسمومشان قرار می‌گرفتند. کسی هم نبود جلویشان دربیاید و آن‌ها خیلی راحت و آزاد، حرفشان را می‌زدند. من که […]

شهردار چای‌پاره

یک سالی از ازدواجش می‌گذشت که حکم شهرداری یکی از شهرهای اطراف خوی را به اسمش زدند. چند هفته‌ی اول شهردار بودنش را در رفت و آمد بود. صبح‌ها آفتاب نزده می‌رفت چای پاره و نیمه‌های شب برمی‌گشت. اواخر تابستان بود که تصمیم گرفت خانه‌اش را هم ببرد آن‌جا. ظهر 31 شهریور 59، وقتی اسباب […]

انبار تدارکات شهر خوی

شنیده بود سپاه ارومیه پیکان وانتی دارد که خراب و بی‌استفاده افتاده گوشه‌ای. بچه‌های سپاه آن‌جا بس که ماشین توی دست و بالشان بود، کاری به کار پیکان وانت درب و داغانشان نداشتند. یک روز با هم رفتیم ارومیه برای آوردنش، ماشین اشکال سیم‌کشی داشت و تا خوی هزار جا ریپ زد و خاموش شد. […]

تقویم رومیزی

وقتی مقر سپاه منتقل شد به کاخ جوانان هلال احمر، داداش واحد تدارکات را تحویل گرفت و فعالیتش بیش‌تر شد و همه‌ی همّ و غمّش جذب امکانات. سررسیدی داشت که صفحاتش پر بود از یادآوری و پی‌گیری و قرارهای کاری که بیش‌ترشان مربوط به تبریز می‌شد. هر بار که تلاشش ثمر می‌داد، شوق می‌‌دوید توی […]