کفران نعمت

یک روز آقا مهدی باکری در صبحگاه لشکر گفت «مردم هم نیرو به جبهه می‌فرستند، هم پول و لباس. ما باید دقت کنیم که این‌ها اسراف نشود.» آیه‌ای از قرآن را خواند و گفت «من می‌بینم که در مصرف لباس و پوتین و کمپوت و نان اسراف می‌شود. آب کمپوت را می‌خورید دانه‌های گیلاس را […]

حساسیت روی اسراف

 علی روی کوچک‌ترین مسائل دقیق بود. حساسیت ویژه‌ای هم روی اسراف داشت. به رابطین تدارکاتی گردان‌ها سپرده بود چشم بگردانند بین سنگرها و چادرها و هر چیز قابل استفاده را جمع کنند تا با تعمیر و بازسازی دوباره استفاده شوند. می‌گفت «ما تنها برای اسلحه دست گرفتن و جنگیدن نیامده‌ایم. جبهه فرصتی است که می‌توانیم […]

شلوار پاره

یک شب علی آمده بود سرکشی گردان ما. بچه‌ها را جمع کردم در حسینه‌ی گردان و بعد از نماز گفتم «امشب میزبان برادر شرفخانلو مسئول تدارکات هستیم.» رزمنده‌ها تا شنیدند مسئول تدارکات لشکر آمده گردانشان، ریختند سرش و هر کس یک چیزی می‌خواست. بی‌چاره علیِ محجوب و سر به زیر افتاده بود بین بسیجی‌های شور […]

حیف اجر جهاد نیست؟!

یک بار دم غروب وقتی داشتیم جمع می‌کردیم برویم، یکی از بچه‌های واحد عملیات با توپ و تشر آمد سراغش. علی توی اتاق خودش بود. گفتم «برادر علی آن‌جا توی اتاق خودشان هستند.» داخل شد و چند دقیقه‌ی بعد صدای داد و بیدادش به هوا رفت. رفتم تو ببینم چه خبر است. دیدم طرف کم […]

ندارکات

تدارکات مسئول و جواب‌گوی همه‌ی نیازهای بچه‌ها بود. از تأمین سوخت و لوازم گرمایشی بگیر تا تسلیحات و رتق و فتق امور خورد و خوراک و پوشاک نیروها. مسئولش هم باید آدمی می‌بود که هم بلد باشد نیازها را تأمین کند و هم روی توزیع نیازها دقت لازم را داشته باشد تا هر کسی اقلام […]

هر ازگاهی غیبش می‌زد؟

هر از گاهی غیبش می‌زد. با همه ی صمیمیتی که بینمان بود، حریمی داشت که اجازه نمی‌داد از یک جایی به بعد نزدیک‌تر شوم. دلم می‌خواست سر از کارش دربیاورم و بفهمم وقت‌هایی که نیست، کجا غیبش می‌زند. صفی‌آباد در و پیکر درست و حسابی نداشت و اطراف محوطه‌ی استقرار لشکر را خاکریز درست کرده […]

جواب نامه مردم

علی گونی‌های نخود و کشمش و آجیل را سپرده بود به خیاطان که در بسته‌های کوچک بسته‌بندی کنند و اگر نامه‌ای و پیامی بین اقلام ارسالی بود، جمعشان می‌کرد و می داد دست رزمنده‌ها که بخوانند. دوست داشت نامه‌ی پر مهری که مردم می‌گذاشتند لای بسته‌های ارسالی و معمولاً پر از جملات پر مهر و […]

ابتکار سودمند

کمک‌های مردمی به جبهه‌ها را معتمدین و ریش سفیدهای شهر می‌آوردند و بیش‌ترشان پیرمردهای مؤمن و متدینی بودند که دوست داشتند در جبهه کاری به‌شان سپرده شود و نمی‌شد به عنوان نیروی رزمی سازمان‌دهی شوند. مرحوم مش احمد معماری، یکی از همین آدم‌های بود که دائم یک پایشان در جبهه بود. مش احمد از قدیمی‌های […]

نیم خط نامه

رابط تدارکاتی یکی از گردان‌های اردبیل سید نوجوان و سر به هوایی بود، موسوی نام، با قدی کوتاه و جثه‌ای ریز که هنوز پشت لبش سبز نشده بود. یک بار علی، سید را فرستاده بود پی کاری و منتظر بود برگردد و نتیجه‌ی کار را بگوید. سید دیرتر از آنی که علی انتظارش را داشت […]

مهر پدری

آخرهای آذر بود که آمد خوی؛ رفتم استقبالش. گفت می‌رود پسرش را ببیند. آمدیم دم خانه‌شان. سپرد بمانم تا برگردد. خیلی طول نکشید که برگشت. از در که آمد بیرون، پرسیدم «علی آقا! گل پسرت را دیدی؟» گفت «آره.» گفتم «حالا به تو رفته یا به مادرش؟» گفت «نمی‌دانم.» تعجم را که دید ادامه داد […]

عاشق اسم حسینم علیه السلام

یک روز تماس گرفت که نمی‌تواند برای تولد بچه‌اش برگردد. گفت «عموی بچه‌ی من تویی و باید جور برادرت را بکشی.» رفتم دنبال خانم و مادرخانمش و بردمشان تبریز. بچه در یکی از روزهای برفی آبان در بیمارستان باغ شمال تبریز به دنیا آمد. وقتی خبرش را پای تلفن شنید، از خوش‌حالی نفسش بند آمده […]

از تک‌تک‌شان رسید بگیر!

مدام برایم نام می‌نوشت. از کارهایی که می‌کرد. از اخباری که می‌شنید. از اوضاع جبهه. درد دل می‌کرد و پی‌گیر بچه‌های واحد تدارکات شهر خوی بود. رد طنز را می‌توانستی حتی در کلماتی که به گلایه می‌نوشت هم پیدا کنی. اصلاً جانش به جان شوخی‌هایش بند بود. آخر هر نامه می‌نوشت سلامش را به محمود، […]