اورکت‌های دوکوهه

در قلاجه بودیم، سال شصت و دو، و هوا خیلی سرد بود. رفتیم تمام اورکت‌هایی را که توی دوکوهه داشتیم، برداشتیم آوردیم دادیم به بچّه‌ها. حاج همّت آمد. داشت مثل بید می‌لرزید. گفتم: «اورکت داریم‌آ. بدهم تنت کنی؟» گفت: «هر وقت دیدم همه تن‌شان هست من هم تنم می‌کنم.» تا آن‌جا بود ندیدم اورکت تنش […]

امداد مهتاب

دیدم حاج همّت دارد به آسمان نگاه می‌کند. اشک هم می‌ریزد. پیش خودم فکر کردم: «بگذار به حال خودش باشد.» ولی طاقت نیاوردم. رفتم پرسیدم: «چی شده؟» جواب نداد. به آسمان نگاه کردم. چیزی نفهمیدم. بعد ماه را دیدم که داشت به بچّه‌ها کمک می‌کرد. رسیده بودند به رودخانه و به نور احتیاج داشتند که […]

این بچّه‌ها را با هیچ عوض نمی‌کنم!

اوّلین دوره‌ی نمایندگی مجلس داشت شروع می‌شد. کاندیداها داشتند خودشان را آماده می‌کردند. اخوی حاج همّت از قمشه بلند شد آمد پیشش گفت: «خودت را آماده کن!» حاج همّت گفت: «برای چی؟» گفت: «برای کاندید شدن. مردم ازت خواسته‌اند.» فکر کرد. خیلی فکر کرد. گفت: «نمی‌توانم. نمی‌آیم.» اخوی گفت: «چرا؟» حاج همّت گفت: «خداحافظی این […]

نبُردندمان عملیات

گفتند: «تازه از آموزش آمده‌اید. باشد عملیات بعدی.» بقیه‌ی گردان‌ها رفته بودند خط. یک نفر آمد به خط‌مان کرد بردمان زاغه‌ی مهمات که مهمات بار بزنیم. خودش هم نایستاد نگاه کند. آستین بالا زد آمد کمک بچّه‌ها. آن شب سه‌تا کانتینر مهمات بار زدیم و اصلاً نفهمیدم او کی می‌تواند باشد. حتّی باش دعوا هم […]

یا امام حسین علیه السلام راضی باش!

من پاوه بودم که بم خبر دادند چی شده. خودش بارها بم زنگ زده بود. احوال پرسیده بود. سریع خودم را رساندم شهرضا. هنوز نیاورده بودندش. فرداش آوردندش. خانواده هنوز خبر نداشتند. والده هم همین‌طور. بش گفته بودند: «فقط زخمی شده.» تا مرا دید یقه‌ام گرفت که «این‌ها چی می‌گویند، ولی؟ ابراهیم چی شده؟» خیلی […]

همیشه بیدار

نخوابیدنش را من خودم دیده بودم، توی عملیات مسلم بن عقیل. صبح زود، ساعت چهار، بلند می‌شد با هم می‌رفتیم شناسایی. همیشه خودش قبل از بچّه‌های اطلاعات عملیات می‌رفت. آمدنا به مسؤول اطلاعات می‌گفت: «برو تکمیلی این شناسایی را برای من بیاور!» تکمیلی را که می‌آورد باز فرداش می‌‌رفت. این‌ها برنامه‌های قبل از عملیاتش بود. […]

ابراهیم بت‌شکن

درست نیست یادم نیست چه سالی بود. توی پنجاه و پنج یا پنجاه و شش شک دارم. آمدم خانه دیدم نشسته توی راه پله دارد گریه می‌کند. گفتم: «چی شده؟ چرا داری گریه می‌کنی؟» گفت: «امروز داشتیم توی خیابان بوستان تظاهرات می‌کردیم، یک پاسبان آمد نشانه گرفت بزندم. پریدم پشت دیوار.» ما با هم خدمت […]

غربت فرمانده

به حاج همّت هم گفتند: «فرمانده‌ی لشکر 27 و تیپ 20 رمضان هم تویی.» دو بازویی که باید می‌فت توی جزایر مجنون می‌ماند و از آن‌جا می‌رفت به طرف نشوه‌ی عراق تا طلایه باز شود. تمام سنگینی عملیات در شکستن طلایه بود. شب اوّل خط شکسته نشد. قایق دیر رسید و اگر هم رسید گم […]

توی شهر شما هم از این خبرها هست؟

رفتیم توی چادر فرماندهی نشستیم تا ابراهیم بیاید. دو ساعت بعد دیدیم خاک‌آلود آمد تو. سلام و علیک و «شما کجا این‌جا کجا، دادا؟» گفتم: «آمده‌ام زیارتت.» گفت: «این حرف‌ها را نزن.» یک کم سر به سرش گذاشتم. گفت: «خوب کردی آمدی.» آن‌جا فهمیدم آن‌قدر خودش را کوچک نشان داده که خیلی از نیروهاش نمی‌شناسندش […]

سیّد الشّهداء علیه السلام

یک مرتبه احساس کردم تمام خیبر دارد سقوط می‌کند. و حتّی جزایر را هم نمی‌توانیم حفظ کنیم. پناه بردم به حاج همّت که «فقط کار خودت‌ست. کمکم کن.» اگر او به سمت طلایه حمله نمی‌کرد بدون شک جزایر را از دست می‌دادیم و خیبر با شکست کامل مواجه می‌شد. البته حمله‌ی حاج همّت به آزاد […]

بالای سر

رفتیم بالای سرش دیدیمش. جرأت نمی‌کنم والله. عکسش را داریم. می‌گفتند گلوله‌ی توپ خورده. سرش زده شده بود. دست چپ هم نداشت. می‌گفتند آن‌جایی که شهید شده هیچ کس نبوده. می‌گفتند او تنها بوده. تک بوده. سوار موتور بوده، با یکی دیگر، که گلوله‌ی توپ می‌آید می‌خورد به هر دوشان. قابل شناسایی نبوده. از دفترچه‌ی […]

کفش‌هایش

به انبار هم رفتیم. رفت به مسؤولش گفت: «پنجاه جفت کفش می‌خواهم برای بسیجی‌ها، ببری بدهی به همه‌شان.» جاشان را هم گفت. حالا چی؟ کفش خودش به لعنت خدا هم نمی‌ارزید. دو کیلو یا بیشتر به ته‌اش رمل و ماسه و این چیزها چسبیده بود. پاره هم بود. یک جفت از آن کفش‌ها را برداشتم […]

زندگی پشت ماشین

چند بار بش پیله کردیم که «بیا برویم برات آستین بالا بزنیم زن بگیریم.» گفت: «حرفی نیست. قبول.» فکر نمی‌کردیم حتّی اجازه بدهد حرفش را بزنیم. خوشحال شدیم گفتیم: «خب حالا کجا برویم؟» ساکت شد. مادرش گفت: «کی را می‌خواهی، ننه؟» گفت: «یک زنی که بتواند پشت ماشین با من زندگی کند.» گفتم: «پشت ماشین […]

مسئول آشپزخانه

سربازی هم رفت. لشکرک تهران. بعد منتقلش کردند اصفهان. آمد توپخانه. ناجی دستور داد بگذارندش مسؤول آشپرخانه، بس که تر و فرز بود. گردن گرفت ایستاد به نظافت و کار. ماه رمضان که شد به بچّه‌ها گفت: «هر کی بخواهد روزه بگیرد سحری‌اش با من.» به آشپز گفت: «ناهارت را شب‌ها بپز.» همین کار را […]