عروس امام

همیشه آرزوم بود با یک سید ازدواج کنم. شاکی بودم از اینکه محمود سید نبود و من عروس حضرت فاطمه نشده بودم. تا اینکه خوابی دیدم که دلم را روشن کرد. خواب دیدم دارند جهیزیهی مرا میبرند به خانهی امام و من خیلی خوشحالم که دارد این اتّفاق میافتد. حتّی یادمست یکی گفت «چرا اینجا؟» […]
این بیبی بزرگوار

جنازهی عباس توی سردخانهی بیمارستان بود. من شنیده بودم که آدم وقتی برای دیدن جنازهی عزیزی میرود دست و پاش دیگر مال خودش نیست. جلو بیمارستان به شهود این معنا دست پیدا کردم؛ نه پاهام حس داشت نه دستهام. خانم عبادیان زیر بغلم را گرفت. رفتیم توی سردخانه. آنجا یکی از کشوها را کشیدند بیرون. […]
آخرین بار

آخرین بار که عباس را دیدم، حدود سه هفته پیش بود. همان هم اتفاقی شد که آمد. اولش فکر کردم میخواهد چند ساعتی بماند، ولی نیم ساعت بعد، بچّههای خانم عبادیان آمدند که: عمو دم در شما رو کار دارن. رفت دم در و زود برگشت. گفت: بچّهها گفتن داود رو بیار ببینیم. بردش دم […]
توسل

اوایل زمستان شصت و سه، داود گرفتار مریضی مزمنی شد؛ سرفههای شدید میکرد، تب داشت، سینهاش گرفته بود. گرفتگی سینهاش گاهی آنقدر شدید میشد که احساس میکردم دیگر نمیتواند نفس بکشد. چند تا دکتر بردیمش، هر کدام چیزی میگفتند و دارویی میدادند؛ بیتأثیر بود. آخرین دکتری که بردمش، تشخیصش از همه عجیبتر بود. میگفت: توی […]
نمی توانم بمانم

همیشه وقتی یکیمان از راه میآمد، چه من و چه عباس، آن دیگری پیش پایش بلند میشد. گاهی من تا آشپزخانه میرفتم و بر میگشتم. وقتی داخل اتاق میشدم، او تمام قد بلند میشد و میایستاد؛ این کار همیشهاش بود. یک بار از راه که آمدم، دیدم سر زانو بلند شد، نتوانست کامل بلند شود. […]
رمز عملیات

وقتی دید قضیه جدی است، گفت: پس بلند شو ببرمت کاشون. گفتم: دیگه وقتی برای کاشون رفتن نیست. نگاهش پر شد از نگرانی. گفت: پس میگی چی کار کنیم حالا؟ گفتم: هیچی، میریم بیمارستان. بیمارستان اندیمشک، زایشگاه نداشت. داشتیم مشورت میکردیم کدام شهر برویم که صدای زنگ خانه بلند شد. رفت در را باز کرد. […]
آمد «الله نور السماوات و الأرض…»

آن روز وقتی پدر حرف درس خواندن من را پیش کشید و گفت که زهرا میخواد درس بخونه و نمیخواد ترک تحصیل کنه؛ حسابی حساس شدم ببینم چه میگوید. شنیده بودم خیلی از مردها، همان اوّل کار، هر شرط و قراری را که بگذاری قبول میکنند، امّا به قول خودمانیاش؛ وقتی که خرشان از پل […]
فراموشم نکن!

حاج قاسم و حاج همّت حرفهاشان را زدند. قرار شد من هم همراهشان بروم خط را تحویل بگیرم و شب هم برویم شناسایی. حاج همّت و سیّد از حاج قاسم خداحافظی کردند رفتند سوار موتور شدند. قبل از اینکه سوار موتور شوند به سیّد گفتم: «بگذار من ترک موتور حاجی بنشینم!» گفت: «پس من؟» گفتم: […]
مادر شهید همّت

بردندم سپاه. هر کاری کردم نگذاشتند ببینمش. میگفتند: صورت ندارد. یک دستش هم نیست. ولیاللهمان فقط انگشتش را نشانم داد که ناخنش را بچّگی کرده بود توی چرخ. گفتم: «آخِییِی، ننه جان!» ولی الله گفت: «این را نشانت دادم که بعد نگویی ابراهیم نبود، ابراهیم هنوز زندهست.» بمیرم برای بچّههاش، برای پسرهاش. اینها که چیزی […]
اسمش را گذاشتیم محمّد ابراهیم

حبیب دو سالش بود. دخترمان را هم گذاشتیم پیش زن عمو. یک کلفت هم داشتیم که رفتیم. ابراهیم را سه ماهه آبستن بودم. حالم خوب بود. سرحال بودم از کاظمین تا کربلا. به کربلا که رسیدم حالم بد شد. شب شد. گفتند: «ببریمش دکتر.» بردند. بعد آمدیم. گفتم: «الآن میروم دکتر.» گفتند: «کجا؟» گفتم: «یک […]
ببخش که نیستم!

تکیه کلامش بود که «چه خبر؟» از پشت تلفن هم میگفت: «اهلاً و سهلاً.» تا از عملیات برمیگشت میرفت وضو میگرفت میایستاد به نماز. پنج شش ماه از ازدواجمان گذشته بود که رفتم به شوخی بش گفتم: «همهی وقتت را نگذار برای خدا. یک کم هم به من برس.» برگشت نگاه خاصی کرد گفت: «میدانی […]
شام فرمانده!

رسیدیم دوکوهه. جلسه پشت جلسه. به عبادیان گفتم: «شام نخوردیمآ. حاجی تعارف میکند میگوید خوردیم.» رفت از مقر خودشان دوتا ظرف غذا آورد برای من و حاجی. دوتا تُن ماهی هم آورد. بازشان کرد گذاشتشان توی سفرهای که حالا دیگر خیلی رنگین حساب میشد. رفتیم نشستیم پای سفره. من هول بودم. قاشق را برداشتم و […]
نمی گذاشت سختی بکشم!

هیچ وقت اجازه نمیداد من بروم خرید. میگفت: «زن نباید سختی بکشد.» اخمهام را که میدید میگفت: «فکر نکن که آوردهامت اسیری. هرجا که خواستی برو. برو توی مردم و هرجا که خواستی. اصلاً اگر نروی توی مردم ازت راضی نیستم. فقط گوشت نخر، بار نگیر دستت بیا خانه. اینها را بگذار من انجام بدهم. […]
قرارگاه من همین جاست، پیش بچه ها!

بچّهها را بردیم خط، در نقطهی رهایی، که بفرستیمشان بروند برای عملیاتی که در پیش بود: خیبر. داشتم باشان حرف میزدم که دیدم حاج همّت آمده ایستاده دارد با بچّهها حرف میزند. به خودم گفتم: «طاقت نمیآورد. آخرش کار دست خودش و ما میدهد.» چشم ازش برنمیداشتم، حتّی وقتی عملیات شروع شد. عراق دیوانه شده […]