دیگر مال ما نیست!

جایزهیی که برای سرش گذاشته بودند شده بود چند میلیون تومان و او اصلاً عین خیالش نبود. آمدند توی مغازهام نارنجک انداختند از بینش ببرندش، نتوانستند. فقط مغازه کن فیکون شد، سوخت. که آن هم گفتم «فدای یک تار موی محمود.» همان روزها به مادرش گفتم «دیگر محمود را فرزند خودت ندان.» گفت «چرا؟» گفتم […]
مکه حقّت بود!

یک بار اسمش در آمد برود مکه. گفتم «به سلامتی میخواهی بروی حاجی بشوی؟» گفت «نمیروم.» یکی از رفیقهاش را به جای خودش فرستاد. مادرش گفت «همه آروزشانست خدا بطلبدشان. آن وقت تو رفتهای دادهای یکی دیگر برود؟» گفت «آنی که رفت مستحقتر از من به این سفر بود.» مادرش گفت «کی مستحقتر از تو؟» […]
اگر پیرو فاطمهی زهرایی سلام الله علیها

به هر کلکی بود دامادش کردم، دستش را دادم به دست عروسش گفتم «بلکه تو بتوانی بیشتر از ما ببینیاش.» میخواستم پابند شود زیاد نرود جبهه. دیگر داشتم از نیامدنها و دیر آمدنهاش میترسیدم. محمود گفت «مبارک ست.» همه میخندیدیدم. اصلاً فکرش را نمیکردیم، فقط سه روز بماند برود شش ماه نیاید. صداها در آمد […]
درس عملیات

گفت «حالا دیگر محمودت میآید شهر نمیآیی خبرمان کنی؟ میترسی بیاییم سرت خراب شویم؟» گفتم «مگر محمود آمده شهر؟» گفت «خودم همین امروز دیدمش. میگفت چهار پنج روزست که آمده.» گفتم «خانه که خبر دارم نیامده. مطمئنی خود محمود بوده؟» فکر کردم محمود قهر کرده. یا کسی چیزی بش گفته نخواسته باش رو به رو […]
گودال قبر

پادگانمان را کنار یک کوه ساختیم. شبها، بعد از نصف شب، هر جا میگشتیم کاوه را پیدا کنیم نمیتوانستیم. یک شب زاغش را چوب زدم رفتم دیدم یک گودال کنده، اندازهی قبر، روش را پوشانده با حلبی، توش را روشن کرده، دارد با خدا حرف میزند و گریه میکند. یک بار همانجا خوابش برده بود. […]
فکر کدامتان بود؟

صبح بلند شدیم دیدیم چادرها همه صاف شدهاند از برف زیادی که آمده. آفتاب هنوز نزده بود که محمود همه را جمع کرد گفت «پسر چرا معطلید؟» نگاههاشان میگفت «دیدید شما هم قابل اعتماد نیستید؟» انگار تجربهی سینهخیز روی برف را داشتند، داشتند با نگاههاشان یاد هم میآوردند. منتها دیدند محمود اوّل از همه لخت […]
لبخند رضایت

محمود گفت «دو نفر بیایند پایین زود بروند گوشهی خاکریز.» دو نفر آمدند پایین رفتند جایی که گفته بود. گفت «مواظب باشید زیاد نزدیک نشوند. خبرم کنید اگر آمدند.» آن هم توی آن همه سر و صدای انفجار و صدای تانک و داد و فریادهای دیگران. دود که کمتر شد دیدیم عراقیها از کنار دجله […]
من فرماندهات هستم

عملیات شروع شد؛ و ابتکار عمل محمود هم. هیچ کس را ندیده بودم مثل او همه جا باشد. جلو، عقب، چپ، راست؛ و اصلاً هر جا که احتیاج باشد. و البتّه خطرناکتر از هر جای دیگر. صداش زدم بیاید قرارگاه کارش دارم. آمد. گفتم شنیدهام دارد چه خطری میکند. گفت «چارهیی نیست.» گفتم «ولی من […]
عملیات والفجر 2

اوّلین خاطرهام از محمود کاوه مربوط به عملیات والفجر دو ست. در منطقهی حاج عمران. آنجا عملیات از دو سمت انجام میشد. جناح راست پیشروی کرده بود، امّا جناح چب در ارتفاعی به نام کدو و ارتفاع 2519 گیر افتاده بود. علتش هم صعب العبور بودنش بود؛ و البتّه سنگرهای مستحکم و تیربارهای هوشیار […]
صد نفر در مقابل یک لشکر؟

پرسیدم «کاوه منتظرمان بود. کجاست یعنی؟» – دیر کردید رفت. – کجا؟ – ارتفاع 2519 سقوط کرد، بلند شد زود رفت کدو. درگیری اصلی آنجاست. – قرار بود با ما برود. – صد نفر از بچّهها را سوا کرد با هم رفتند. علی صادقی هم باش بود. – صد نفر در مقابل یک لشکر؟ همه […]
سکوت

دو شب مانده به عملیات، توی قرارگاه فرماندهی در تمرچین و با نام اصلی سرگده، جلسه داشتیم. طرح مانور فرمانده گردانها بود. همه بودند. آقای شمخانی و همه. حرفهای عملیاتی که تمام شد، نمیدانم چی شد که یکی قرآن در آورد، بعد سپردش به بعدی و همینطور تا آخر. آخرین نفر محمود بود. خیره شد […]
استخاره

آمد به من گفت «روحانیتان کجاست؟» توی گردانمان چند تا داشتیم. یکیشان را صدا زدم آمد. محمود گفت: «حاجی جان! این بار دیگر درماندهام چی کار کنم. استخاره کن ببینم قرآن چی میگوید.» اصلاً باورم نمیشد. دهانم باز مانده بود از تعجب. یادم نیست چراغ قوه انداختیم یا نور مهتاب بود. فقط یادمست شنیدیم «بد […]
بیسیمچی

گفت «چند تا بیسیم داریم؟» گفتم «کم نیست. این دفعه کم نیست.» گفت «خوب ست. من هم همین را میخواستم بشنوم. بیسیمچیها را صدا کن بیایند کارشان دارم.» به هر کس مسؤولیتی داد. – تو از این به بعد فرمانده تیپی. – تو گردان. – تو هم لشکر. بیسیم خودش را برداشت شروع کرد به […]
سقوط ارتفاع

ارتفاعمان سقوط کرد. قرارگاه ارتش توی دره بود و حالا شده بود قرارگاه ما؛ و عراقیها هم از بالا داشتند میزدندمان. محمود گفت: «هر چی را که میتوانی نابود کن. نباید یک چیز سالم بیفتد دستشان.» رانندهی پاترول داد میزد: «آمدند برادر کاوه. دارند تیر میزنند تلق تلق. نمیشنوید خودتان؟ الآن میآیند میگیرندمان آ.» از […]