آدرسِ من!

در یکی از اردوگاهها که وارد شدیم، عکس بزرگی از صدام را جلو در گذاشته بودند و به همه دستور داده بودند که به عکس احترام بگذارند. نوبت به من رسید. عکس را به زمین کوبیدم، شیشهاش خُرد شد و بعد خود عکس را هم پاره کردم. عراقیها با دیدن این صحنه برای پذیرایی آمدند. […]
هفده شبانه روز!

ـ »از جبهه بگو!» ـ «هیچ خبری نیست!» ـ «پس این همه مجروح و شهید؟!» به من نگاهی کرد و نگذاشت حرفم تمام شود. گفت: «کسی که اینجاست، نمیتواند حال بچّههای جبهه را درک کند!» چند لحظه چیزی نگفت. انگار تمام سختیهای جبهه را یکییکی برای خودش مرور میکرد تا اینکه گفت: «توی عملیات خیبر، […]
چرا ناراحت شدی؟

«برادر! شما چرا همیشه از شکم درد مینالی؟» مالک مجبور شد توضیح دهد. حمید به سمت پشت ساختمان دوید. ناراحت شد. مالک پشت سر او دوید. ـ «چرا ناراحت شدی؟ گلایه از مریضی، تو را ناراحت کرد یا روایت آن؟» حمید (باکری) متأثر میگوید: «من فرماندهی کسانی هستم که علیرغم مجروحیّت زیاد، باز هم در […]
پشههای عراقی

یک روز گفتم: «پسر لنگ ظهر است، برو بیرون و قدمی بزن.» گفت: «چشم». یک ساعتی نشد که برگشت. گفتم: «ابراهیم! یک هفته است آمدی، هنوز یک دوش نگرفتهای! حمام را برایت آماده میکنم.» گفت: «مادر! حال حمام کردن ندارم.» گفتم: «چشمم روشن، تو آن وقتها از بس که حمام میرفتی، من را کلافه میکردی. […]
کنار جنازهی برادر!

عملیات «والفجر 10» بود. رزمندگان حدود چهارده ساعت در سرمای بسیار شدید منطقه توانسته بودند ارتفاعات صعبالعبور «حلبچه» را پشت سر گذاشته و تمامی پایگاههای دشمن را به تصرف خود درآورند. من به همراه یکی از دوستانم، وارد یکی از پایگاهها شد و با صحنهی بسیار عجیبی روبهرو شدیم. «اسماعیلی»، فرماندهی گروهان را دیدم که […]
فقط جواب میداد الحمدلله!

در عملیات کربلای 5، (آن) وقتها در بیمارستان رازی اهواز بودم. بخش ارتوپدی آنجا مجروح خیلی زیاد داشت، به طوری که اجباراً برای بستری کردن آن همه مجروح، تختها را از اتاقها بیرون برده بودند و فقط برانکارها را بغل هم میگذاشتند و ما هم به برادران مجروحی که روی برانکارهای پر از خون و […]
تحمل زجر فراوان!

در پادگان الرشید، یکی از بچّهها علیه صدام شعار میداد، به همین دلیل عراقیها آنقدر او را شکنجه دادند تا بیهوش شد. پس از مدّتی او را به زور به هشو آوردند و مقدار زیادی صابون به او خوراندند! این آزاده دلاور پس از آن مبتلا به اسهال شدید شد و شش ماه بعد با […]
شیشه و نمک روی زخم!

یک روز یکی از اسرا علیه صدام حرفهایی زد. بعثیها او را به حمام بده و آب جوش بر بدنش ریختند. به طوری که پوست بدنش تاول زد. سپس او را چنان زدند که تمام تاولها ترکید و تمام بدنش ـ که دیگر بیپوست شده بود ـ پر از خون شد. آنگاه روی زخمهایش خورده […]
به روی خود نمی آورد!

یکبار که برای بازدید از منطقهی جنگی، از خانواده خداحافظی کرده بود، زودتر از موعد مقرّر به خانه بازگشته بود؛ یعنی یک مأموریت یکی ـ دو هفتهای را پس از دو روز، ناتمام گذاشته و نزد خانواده برگشته بود؛ همه از مراجعت وی شگفتزده میشوند که چه اتفّاقی رخ داده است! شب هنگام، همه دور […]
ترکشها را بیرون کشید!

اواخر سال 1361 به عنوان مسئول تعاون وارد جهد شدم و همان سال از طرف جهاد به بستان رفتم. همان اوایل خدمت با میرزا ابراهیمی آشنا شدم. او کاملاً ناشنوا بود، امّا رانندهی خوبی محسوب میشد و خیلی هم بیباک بود. در عملیّات حلبچه و خرمال، چند ترکش به شکمش خورده و مجروح شده بود. […]
سلاحِ بردباری

بعد از انقلاب، شماری از ایادی رژیم ستمشاهی و ساواکیها و خوانین، دستگیر و زندانی شده بودند. فرماندهان با دیدن بردباری و صبر امامدوست، مسئولیت زندان را به او سپرده بودند. چون این کار به تنهایی از او برنمیآمد، باید چند نفر او را کمک میکردند. ولی هیچ کس در آنجا طاقت نمیآورد. برادر امامدوست […]
چه کسی شهید میشود؟

قبل از عملیّات کربلای 8 در جمع دوستان نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم. یکی از بچّهها به شوخی گفت: «خوب، توی این عملیّات قرار است چه کسانی شهید شوند؟» محسن بیمقدمه گفت: «من شهید میشوم. البتّه دلم میخواهد اوّل مجروح شوم و بعد به شهادت برسم.» بچّهها باز هم به شوخی گفتند: «تو […]
من میمانم

یکی از نیورهایی که در پیرانشهر با ایشان آشنا شده بودم، سخت مجروح شده بود. چون وزن سنگینی داشت، نتوانستم او را کول کنم و به عقب بیاورم. وقتی او دید که من خیلی برایش ناراحت هستم، گفت: «شما به کمک بچّهها بروید. من اینجا میمانم.» گفتم: «شاید نجات پیدا کنی.» گفت: «نه! میدانم که […]
در حال تیمّم

سیّد حسن سیِد طیب در هنگام پاکسازی نخلستانهای فاو شهادت رسید و دو شبانهروز در میان نیروهای خودی و نیروهای دشمن بر زمین ماند. سرانجام پیکر آن شهید به عقبه فرستاده شد. هنگامی که چهرهی نورانی سیّد شهید را مشاهده کردیم، او را در حال تیمّم دیدیم. بدنش از سوز سرما خشک شده بود و […]