تنبیه

روزی هنگامی که آن‌ها تازه از عملیات برگشته بودند، حاج کاظم اعلام کرد دو نفر را لازم دارد تا به پایگاه ـ که وظیفه‌ی پشتیبانی خط را بر عهده داشت ـ بروند. نیروها خسته و گرسنه بودند و از میان آن‌ها تنها محمّد داوطلب شد. او به پایگاه رفت. دو روز در آن‌جا بود و […]

حرف اوّل

تازه آمده بودند. می‌خواست ازشان بازدید کند. رفت سراغ نفر اوّل. فانسقه‌اش را کشید. گفت: «خیلی شُله، فانسقه‌رو همچین باید محکم ببندی که دست توش جا نشه.» نفر بعدی لباسش مرتب نبود. دیگری پایین شلوارش را خوب گِتر نکرده بود. طوری محکم و باهیبت تذکر می‌داد که طرفش حسابی هول می‌کرد. توی صف‌های دیگر جنب […]

همه در نوبت!

از ویژگی‌های بارز ایشان، برقراری عدالت بود. فروشگاهی تحت نظر دادسرا راه‌اندازی شده بود که وسایل مصادره شده در آن عرضه می‌شد. آن زمان چای قاچاق فراوانی وارد شهر شده بود. اموال قاچاق را از طریق دادستانی ضبط و برای مصرف عمومی به فروشگاه تحویل می‌‌دادند. مقرّر شده بود که نیروهای دادسرا بدون نوبت برای […]

نوبت نگهبانی

وقتی دفتر هماهنگی «بنی صدر» در «بیرجند» سقوط کرد، باید در پشت بام نگهبانی می‌دادیم. سه نفر بودیم. قرار گذاشتیم قرعه‌کشی کنیم تا به هر کسی افتاد، نگهبانی بدهد و دو نفر دیگر استراحت کنند. قرعه به نام برادرم افتاد. همیشه سر به سرش می‌گذاشتیم. آن شب گفتم: «نوبت نگهبانی ما که شد، خودمان می‌آییم […]

برنامه‌ی امروز

هر روز، برگه‌ی باریک و بلندی را روی میز «بهرام» می‌دید؛ لیست کارهایی که قرار بود آن روز انجام دهد، تک به تک در ساعات مختلف نوشته شده بود. بعضی کارها از روز قبل مانده و به برنامه‌ی امروز اضافه شده بود. تعجّب می‌کرد که او برای هر لحظه‌اش، کاری تعریف کرده است. انگار نگران […]

پیشنهادهای منظم و مدوّن

در «اهواز» به فرماندهی رفتم. تا مرا دید، بلند شد و از کشوی فایلِ گوشه‌ی اتاق، ورقه‌ای را بیرون آورد. تمامی پیشنهادهای خود را به صورت منظّم و مدوّن نوشته بود و از آن روز، برنامه‌های عقیدتی، تبلیغی لشکر، براساس پیشنهادهای «آقا مهدی» نظم و ترتیب یافت. رسم خوبان 9. آراستگی و نظم. صفحه‌ی 50/ […]

کلاه آهنی!

داشت می‌رفت خط، با شهید «دهقان» رفتیم نشستیم ترک موتورش. «حاج رضا» گفت: «کلاه آهنی‌تون؟» گفتیم: «حالا این دفعه‌رو ولش!» موتور را خاموش کرد و گفت: «تا کلاه نذارید، نمی‌روم!» رسم خوبان 9. آراستگی و نظم. صفحه‌ی 44/ ققنوس و آتش، ص 126

نظامی منضبط

وی افسری منضبط و جدّی، و خصوصاً در امر تدریس بود. همچنین متدّین، با پشتکار و باهوش، و مصالح انقلاب را با هیچ چیز دیگر عوض نمی‌کرد. به خاطر دارم شبی به منزل ایشان رفتم ـ در تهران ـ آن موقع من در تیپ 2 قوچان خدمت می‌کردم. یادداشتی با حدود بیش از 20 بند به […]

باید تمیز بود

دور یک چراغ والور حلقه زده بودیم. سرمای زمستان همه را خانه‌نشین کرده بود، آن هم زمستان کردستان. یک کتری بزرگ هم روی چراغ، بخار می‌کرد. کمی آب کتری را برداشتم. با آب سرد قاطی کردم. آب وِلَرم برای وضو بهتر بود. جلوی تانکر آب، ناصر را دیدم. به او گفتم: ـ «ناصر این‌جا چه […]

پاکیزگی و نظافت

سال شصت و چهار شمسی بود. عملیات والفجر هشت شروع شده بود. پس از طی دوره‌های آموزشی لازم، عازم خط مقدم در منطقه‌ی فاو شدیم. مناطق متعددی به تصرف نیروهای اسلام درآمده بود، منطقه‌ی مورد نظر که باید در آن مستقر می‌شدیم، تازه آزاد شده بود و حالتی باتلاقی داشت و عبور و مرور را […]

انگیزه

دو ـ سه روز از انقلاب گذشته بود که دایی به من زنگ زد و گفت: «هر چه دوست و رفیق دارید، با خود به دانشکده‌ی افسری بیاورید.» دایی گفت: «تا سه روز دیگر دانشجویان جدید می‌آیند. می‌خواهم هر چه زودتر این‌جا را نظافت کنید.» ما بلافاصله دست به کار شدیم و آسایشگاه‌ها را شستیم […]

 تلافی

 هر کاری که از دستش برمی‌آمد، برای دیگران انجام می‌داد. هیچ وقت کار خودش را به دیگران واگذار نمی‌کرد. یک شب، جوراب او را شستم. خیلی ناراحت شد. از فردا شب دنبال جوراب من می‌گشت تا آن را بشوید و کار مرا جبران کند. رسم خوبان 9. آراستگی و نظم. صفحه‌ی 19/ پیشانی و عشق، […]

مهمان خوش قول

زمستان سال 63 بود. برف همه جا را پوشانده بود و هوا به شدّت سرد بود. منزل مشغول کارهای روزمرّه بودم که صدای زنگ تلفن توی اتاق پیچید. گوشی تلفن را برداشتم؛ «بفرمایین.» سلام و احوالپرسی که کرد، شناختمش. من هم جواب سلامش را دادم و گفتم «خوش آمدین، چه عجب از این طرف‌ها…» گفت: […]

همه‌ی مجروحان را آرام کرد

در فتح المبین وقتی ابراهیم مجروح شد سریع او را به دزفول منتقل کردیم. در سالنی که مربوط به بهداری ارتش بود قرار دادیم. مجروحین زیادی آن‌جا بستری بودند. سالن بسیار شلوغ بود. مجروحین آه و ناله می‌کردند. هیچ کس آرامش نداشت. بالاخره یک گوشه‌ای را پیدا کردیم. ابراهیم را روی زمین خواباندیم. پرستارها زخم […]