باری بر دوش

از شهادت «فاضل الحسینی» به بعد، کل گردان حول محور «سید محسن» می‌چرخید. تدبیر فرماند‌هی‌اش در زمان عملیات و پاتک‌های شدید دشمن، باعث شد که به عنوان فرمانده‌ی گردان «روح‌الله» انتخاب شود. وقتی قرار شد معرفی شود، یکی از بچه‌ها گفت: «یعنی فرمانده‌ی جدید مثل فاضل الحسینی می‌شود؟» آقای «قالیباف» گفت: «شما نمی‌دانید کی هست! […]

ماشین سه رنگ

روزی گفت: «مامان! امام گفته‌اند جبهه‌ها را پر کنید. اجازه ‌می‌‌دهی این دفعه مجتبی را هم با خودم ببرم؟» رضایت دادم و قرار شد قبل از رفتن، برای خداحافظی، به منزل مادرم بروند. مادرم تا فهمید، گفت: «مجتبی را برای چه می خواهی ببری؟ کم برای تو جوش می‌‌زنیم؟» «محسن» خندید و گفت: «بی‌بی جان! […]

 اولین هدیه‌ی مردمی

اوایل جنگ، برای مأموریتی از «سنندج» به «کرمانشاه» رفتم. در محل اعزام نیروهای «سپاه کرمانشاه»، اولین هدیه‌ی مردمی که یک بسته‌ی کوچک بود، به دستم رسید. بسه را باز کردم. مقداری خشکبار بود و تکّه کاغذی که روی آن نوشته بود: «برادر رزمنده! این خوراکی را از پس‌انداز خودم خریده ام؛ نوش جانت. ان‌شاء‌الله پیروز […]

من، مال خودم نیستم

اذان مغرب بود که برگشت. یعنی از صبح که از خانه بیرون رفته بود. حالا آمده کمی خسته به نظر می‌رسید. گفتم: «ننه! تو که قرار بود امروز خانه بمانی و کمی استراحت کنی. چقدر کار می‌کنی؟ دیگر جمعه که نمی‌شود کار کرد! جمعه برای عبادت خداست. خدا گفته یک روز جمعه به خودتان مرخصی […]

امروز اسلام در خطر است!

«… مرتیکه! با چهار تا بلوک و چهار تا سنگ فکر می‌کنه می‌تونه مسجد بسازه. مسجد ساختن پول می خواد، عمله می‌خواد، جُربزه می‌خواد…» این حرف‌ها، بخش کمی از حرف‌هایی بود که اردشیر هر روز بین این و آن می‌گشت و بازگو می‌کرد. اما علی کسی نبود که از این حرف‌ها دلگیر شود. اصلاً اگر […]

روزی که قسم خوردم

دکتر خسته و کوفته از راه می‌رسید و تازه تلفن مریض‌ها به خانه شروع می‌شد. گاهی هنوز ننشسته، دوباره از خانه می‌زد بیرون. «خانم» چند بار تلفن را از پریز کشید که کسی مزاحم نشود و او بتواند استراحت کند. امّا دکتر فهمید و چقدر عصبانی شد. به «خانم» گفت: «روزی که قسم خوردم، فکر […]

برادر من

  شهید حاج اسماعیل فرجوانی که یک دستش را در عملیات بدر تقدیم اسلام عزیز کرده بود، در پیامی به همرزمان خود چنین گفت: ‌ »برادر من کسی است که پای بر جنازه‌ی من بگذارد و عملیات را ادامه بدهد.». رسم خوبان 17- تعهد و عمل به وظیفه، ص 11./ صنوبرهای سرخ، ص 132.

علی وار

عملیات مسلم بن عقیل بود و فرشته‌ها چشم انتظار بودند تا تو را خندان به آسمان‌ها ببرند. عملیات که شروع شد، تیری که قلبت را شکافت، به این انتظار پایان داد و تو پر لبخند رفتی. اما پیکرت 17 روز مهمان ارتفاعات سومار بود. بعد از شهادتت یک روز خانواده‌ای به منزل ما آمدند که […]

وقتی همه خواب بودند

ساعت یازده شب بود که یکی از بچّه‌های سپاه دچار بیماری سختی شد. لازم بود که فوراً به بیمارستان منتقل شود. شهر هم توسط ضد انقلاب ناامن بود. ناگهان مشاهده کردیم شهید «محمود خادمی» ماشین را روشن کرد و به سرعت از مقر سپاه عازم بیمارستان شد. لحظاتی بعد او از سه طرف مورد تهاجم […]

 دعاهای بی‌وقفه

شبی توفیق داشتم تا برای سرکشی از خانواده‌ای، همراهش باشم. حومه‌ی بیرجند به منزل نیمه ویرانی رسیدیم. پیرزن قد خمیده‌ای به استقبالمان آمد. در گوشه‌ای از آن ویرانه، مرد کهنسالی از درد به خود می‌پیچید. پیرزن عاجزانه می‌گفت: «مدتّی است کسی به ما سر نزده و همسرم بیمار است.» آقای فایده بلافاصله به دنبال تهیّه‌ی […]

شهردار

هر سه به تنگ آمده بودند. فشار خرج خانه و اجاره ‌نشینی از یک طرف و بیکاری از طرف دیگر رمقی برای آن‌ها نگذاشته بودند. به هر دری می‌زدند، کاری پیدا نمی‌کردند. تا این‌که تصمیم گرفتند پیش شهردار بروند. با امیدواری به شهرداری رفتند و با آقای شهردار صحبت کردند: «ما را استخدام کنید، ضرر […]

کفش نو

نورز رسید و بابایش یک جفت کفش نو برایش خرید. روز دوم فروردین قرار شد برویم دید و بازدید. تا خانواده شال و کلاه کنند، علی غیبش زد. دمِ در نیم ساعتی معطلش ماندیم تا رسید. همه مات و مبهوت به پاهایش نگاه کردیم. یک جفت دمپایی کهنه انداخته بود دم پایش و خوشحال‌تر از […]

خبر از داغ شقایق

خیلی کم اتّفاق می‌افتاد که حقوق ماهیانه‌ی عیسی به منزل برسد. او وقتی از سپاه حقوق می‌گرفت، به سراغ مستمندانی که می‌شناخت، می‌رفت و ضمن احوالپرسی و دلجویی از آن‌ها، همه‌ی مقرّری ماهیانه‌اش را میان آن‌ها تقسیم می‌کرد و آن‌گاه با دست خالی، امّا شادمان و راضی از وظیفه‌‌ای که انجام داده بود، به خانه […]

تقسیم لباس‌ها

حسن نُه سال داشت. روز پنجم عید بود. دیدم خیلی گریه می‌کند. به مادرش گفتم: «چرا این بچّه این قدر گریه می‌کند؟» مادرش گفت: «چیزی نیست، بچّه است. شما برو نمازت را بخوان؛ آرام می‌شود.» نمازم را خواندم و به کارهای خودم رسیدگی کردم. دیدم نه! باز هم حسن گریه می‌کند. دوباره از مادرش سؤال […]