فقط از تکلیف حرف می‌زد

در عملیات کربلای چهار که روزهای متمادی با شهید حسین خرازی بودم، جز از انجام تکلیف نسبت به دین و انقلاب از او حرفی نشنیدم و در پیروزی‌های شکوهمند کربلای پنج هم از غرور و غفلت پیروزی نشانه‌ای از او ندیدم. حسین یک هفته قبل از شهادت به اصفهان که آمد، مثل همیشه یک راست […]

 شکست و پیروزی مهم نیست

شهید مهدی زین الدین همیشه به رزمندگان می‌گفت: «ما چه پیروز شویم، چه شکست بخوریم، مهم نیست. اصل این است که به تکلیف خود عمل کنیم. اگر اسلام امروز نیازمند خون ماست تا به دورترین نقاط جهان گسترده شود، باید بجنگیم برای اسلام، نه برای جنگ.» رسم خوبان 17- تعهد و عمل به وظیفه، ص […]

طعم بیداری

مادر شهید حاج محمد ابراهیم همت می‌گوید: ابراهیم از جبهه برای دیدن فرزند تازه به دنیا آمده‌اش به قمشه رسیده بود. با این‌که دیر وقت بود، نیمه شب با صدای گریه و تضرّع او از خواب بیدار شدم و دیدم دارد نماز شب می‌خواند. صبح همان شب که ابراهیم قصد بازگشت به جبهه را داشت، […]

وظیفه‌ی ما چیست؟

روز اوّل جنگ، همراه محمود رفتیم خدمت امام. محمود گفت: «آمدیم از محضرتون کسب تکلیف کنیم؛ وظیفه‌ی ما الان چیه؟ باید بریم جبهه، یا همین جا بمونیم؟» امام گفتند: «من اگر جای شما بودم، می‌رفتم جبهه.» محمود دست امام را بوسید. ما هم آمدیم بیرون. همان روز، محمد رضا حمّامی را گذاشت جای خودش. من […]

نیازِ جبهه

وقتی خطبه‌ی عقد را خواندند، محمد حسین به همسرش گفت: «اگر در جبهه به من نیاز باشد، باید به من اجازه بدهی بروم.» او هم پذیرفت. محمد حسین سه روز بعد از عقد، به منطقه رفت و سه ماه طول کشید تا به سبزوار برگردد. رسم خوبان 17- تعهد و عمل به وظیفه، ص 50./ […]

لباس‌های خیس را پوشید

«فرهمند» حس خاصی به حضور در جبهه داشت. در موقع اعزام به جبهه، اگر کسی می‌خواست مانع رفتن او به جبهه شود، بسیار ناراحت می‌شد. می‌گفت: «وقتی که اسلام در مقابل کُفر قرار گرفته، حضور در جبهه مثل بهشت و ماندن در خانه برای من مثل جهنم است.» در یکی از اعزام‌هایی که می‌خواست در […]

اعتقادی به مرخصی ندارم

نزدیک ده ماه از حضور «محمد» در جبهه می‌گذشت. وقتی ما به او اصرار می کردیم به مرخصی برود، پاسخ می‌داد: «من در شرایط فعلی اصلاً اعتقادی به مرخصی ندارم. در شرایطی که ناموس ما در گرو وضعیت جنگ است و هر روز دشمن منطقه‌ای از خاک ما را می‌گیرد و مردم را قتل عام […]

هر شب باید عملیات کنیم

تجهیزاتم را می‌بندم. همه‌ی بچّه‌ها آماده می‌شوند. «چطور می‌شود با پانزده نفر به عملیات رفت؟» این سؤالی است که از ذهنم می‌گذرد و حرف‌های «مهدی» در ذهنم تکرار می‌شود: «ما حتّی اگر یک نفر هم باشیم، باید عملیات کنیم. باید به دشمن ضربه بزنیم و یک لحظه راحتش نگذاریم، چگونه می‌شود تحمّل کرد که دشمن، […]

یک لحظه خدمت در جبهه

برادرم قاسم، مدتی از وظیفه‌ی سربازی خود را در جبهه گذرانده بود. وقتی به مرخصی آمد، به او پیشنهاد کردم استشهادنامه‌ای تهیه کنم تا او بتواند بقیه‌ی خدمت سربازی‌‌اش را در شهرستان خودمان، سبزوار بگذراند. ولی او گفت: «زندگی، ارزش این حرف‌ها و کارها را ندارد، یک لحظه خدمت در جبهه، بهتر از هفتاد سال […]

مسؤولیت‌پذیر

به رهنمون گفتم: «داداش هر کس توی جنگ سهمی داره، تو بیشتر از سهمت هم رفتی جبهه. حالا که دیگه بابا شده‌ای، باید هوای خانواده‌ات را داشته باشی. زهرایت بابا می‌خواد. نمی‌خواد؟» نگاهی چون عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت: «هزار تا مثل زهرای من توی ایران هستن، بابای خیلی‌هاشون هم توی جبهه‌اند. […]

وظیفه‌ی هر کس در برابر خدا

وقتی از برادرم حسن می‌شنیدم که مرتب می‌گفت: «خدایا پس من کی شهید می‌شوم!» به او می‌گفتم: «آقا حسن، از خانواده‌ی ما، من در منطقه هستم، کفایت می‌کند. تو به شهر برگرد و پدر و مادر پیرمان را سرپرستی کن و به بچه‌هایت برس.» اما او می‌گفت: «نه، هر کس در برابر خداوند وظیفه‌ای دارد. […]

فرمان تاریخی امام و وظیفه‌ی من

روزی در بسیج «حسین شیردل کنی» را دیدم. گفتم: «کجا می‌روی؟» گفت: «اکنون فرصتی پیش آمده است تا به آرزویی که مدت‌ها داشتم، برسم. می خواهم به جبهه بروم.» به او گفتم: « پس درس چه می‌شود؟» گفت: «من درسم را برای خدا می‌خوانم. اگر این کار را که واجب‌تر از درس است، انجام ندهم، […]

ترجیح جبهه بر دانشگاه

«علی» همیشه می‌گفت: «هیچ کاری جای جبهه را برای من پر نمی‌کند و هیچ خدمتی به اندازه‌ی جهاد ارزش ندارد.» هرگاه از او خواسته می‌شد در «کازرون» بماند. جواب می‌داد: «هر لحظه از عمر من که در این‌جا سپری می‌شود، رزمندگان در جبهه زیر آتش توپ و گلوله به راز و نیاز با خالق خویش […]

وای به روزی که جبهه خالی باشد

بین راه رادیو آژیر قرمز کشید. ما چون در جاده بودیم، نمی‌توانستیم به پناهگاه برویم. هواپیماها بالای سر ما پرواز می‌کردند. در صد متری کنار جاده د ختر بچه‌ای به همراه مادرش، چوپان گله بودند. یکی از هواپیماها چرخی زد و چند تا بمب روی سر گله ریخت. فوراً از ماشین پیاده شدیم و به […]