از سر من هم زیاد است!

عقدمان، در روز بیست و دوم دی ماه 1360 بود. عقد ساده‌ای بود. حاجی با لباس سپاه آمده بود. من هم با همان مانتوهای نظامی آن موقع. یک جفت کفش ملی و چادر مشکی! ما خریدی برای عقد نداشتیم. برای حاجی یک انگشتر عقیق خریدیم، ایشان هم برای من یک انگشتر هزار تومانی خرید. وقتی […]

روی تشک نمی‌خوابید

هنگامی که ایشان با تنی خسته از کار به خانه بازمی‌گشت، مادرش برای او تشک می‌انداخت، ولی از خوابیدن روی تشک پرهیز می‌کرد، تا مبادا به نرمی بستر عادت کند. در مأموریت‌ها با این‌که فرمانده بود، امّا همراه نیروهایش عقب خودرو می‌نشست و خود را برتر از آنان نمی‌دانست. رسم خوبان 18 – چون مسافر […]

همه ادعا داشتند و آماده

پیش از عملیات والفجر مقدماتی، طی ابلاغ از طرف مسؤول بهداری قرار شد که از امدادگرها، دو دسته‌ی ویژه‌ی عملیاتی انتخاب شود. این انتخاب کار بسیار مشکل و پر دردسری بود. همه‌ی امدادگرها آماده‌ی عملیات بودند. ولی فقط دو دسته‌ی نُه نفری نیاز بود. بالاخره قرار شد که قوی‌ترین امدادگرها از لحاظ جسمی انتخاب شوند، […]

برنامه‌ی جامع آموزش در چهار ماه مجروحیت

بدجوری مجروح شده بود. بعد از یک ماه که آوردیمش خانه، هنوز روی پا نمی‌توانست بایستد. با کمک عصا، و به سختی راه می‌رفت. توی خانه، دو، سه روزش صرف دید و بازدید و عیادت‌های فامیل و دوستان شد. در همین مدّت حالش طوری بود که انگار کمبود مهمی در زندگی پیدا کرده است. احساس […]

 فردای قیامت

همه‌ی اهل محل شهید جاسم دیوانی را که بعد از شهادت برادرش کاظم دیوانی عزم رفتن به جبهه را نموده بود، نصیحت می‌کردند که: «فعلاً شما به جبهه نروید. چون هنوز زمان زیادی از شهادت برادرتان نگذشته است. بگذارید حداقل یک مدت از این قضیه بگذرد و خانواده‌تان به حال عادی خود بازگردند.» ولی ایشان […]

ارزشش بیشتر از دیدن بچه است

پس از ازدواج، سه سال تمام در اشتیاق داشتن فرزند به سر می برد. می‌گفت: «آرزو دارم پس از شهادت یادگاری از خود بگذارم. اما گویی مصلحت نبود با وجود عشقی که به بچه‌دار شدن داشت، به آن زودی به آرزویش برسد.» قبل از تولد تنها فرزندش «محدثه» از طرف تیپ 4 سلمان فارسی مسؤولیت […]

من می‌خواهم بروم

محمد 12 ساله شده بود، یکی از روزها در مراسم نماز جمعه آقای احمدی از مردم سؤال کرد: «از میان شما کسی هست بخواهد به عنوان داوطلب به جبهه اعزام شود؟» محمد بلند شد و دستش را بالا گرفت و گفت: «من می‌خواهم بروم.» آقای احمدی از او پرسید: «چند سال داری؟» و او از […]

حتماً باید رأی بدهی

شهید لبسنگی عاشق دلباخته‌ی حضرت امام (ره) و مطیع فرامین ایشان بودند، به طوری که وقتی نام امام می‌آمد، اشک از چشمانش جاری می‌شد. اگر کسی خدای ناکرده حرفی می‌زد و اسم امام را با احترام یاد نمی‌کرد، محکم جلوی او می‌ایستاد و بعد از امام (ره) همان ارادت و علاقه را نسبت به مقام […]

خودم را خلع لباس نمی‌کنم

در درگیری‌های بدو پیروزی انقلاب اسلامی که زاهدان از جهات مختلف ناامن بود، بارها به حاج آقا پیشنهاد می‌شد که: «برای حفظ جان خود لباس روحانیت را به تن نکنید و با لباس شخصی رفت و آمد کنید.» حاج آقا می‌فرمودند: «من به لباس روحانیت علاقه‌مندم و به هیچ وجه خودم را خلع لباس نمی‌کنم!» […]

برای دادن سر به جبهه می‌آیم

وقتی درعملیات «فتح المبین» مچ پای شهید «محمد موسی‌نیا» قطع شد، در عملیات بعدی با چوب دستی شرکت کرد. یک روز به او گفتم: «تو با  دادن پایت، دِیّنَت را به اسلام ادا کردی. دیگر لازم نیست در خط مقدم حاضر شوی.» فوراً جواب داد: «من برای دادن سرم به جبهه می‌آیم، پا چیزی نیست.» […]

با سر شکسته

هر چه به حاج علی موحد می‌گویم: «سر شکسته را نمی‌شود پانسمان کرد و به امان خدا رهایش کرد. باید این شکستگی بخیه شود؟» می‌گوید: «من باید برای سرکشی محورها سریع به خط بروم!» می‌گویم: «حاج علی موحد! شما چند دقیقه پیش با موتور به زمین خورده‌اید! سرتان شکاف برداشته! خونش بند نمی‌آید!» می‌گوید: «پانسمان […]

سیزده یار آسمانی

نفر اول که شروع به استفراغ کرد، پانزده نفر دیگر گفتند: «تو شیمیایی شده‌ای، نمی‌توانی در عملیات شرکت کنی!» بیچاره نفر اول از غصه در حال دق کردن بود، چند ماه آموزش و انتظار برای امشب که عملیات است، ولی حالا باید به عقب برود. چند دقیقه بعد نفر دوم گفت: «چشمانم می‌سوزد، معده‌ام.» چهارده […]

 شب شهادت، شب دامادی

پدر شهید می‌گوید: در مدّتی که در جبهه بود، دو الی سه نامه برای ما نوشت، در نامه‌هایش عکس صدام را به صورت مُضحکی می‌کشید و زیر آن می‌نوشت: «این مردی است که ما باید او را به زانو دربیاوریم.» در خاتمه‌ی آخرین نامه‌اش نوشته بود «شب شهادت من، مانند شب دامادی من است، در […]

راز دادن عکس فرزند

سفر آخر، هنگام خداحافظی، عکس فرزندمان – الهام – را از جیبش بیرون آورد و تحویلم داد، بدون هیچ حرف و سخنی! با تعجب نظاره‌گر رفتارش بودم. به الهام علاقه‌ی عجیبی داشت و عکسش همیشه همراهش بود. دراعزام‌های قبلی، از لذت نگاه کردن به عکس فرزندمان بارها حرف زده بود. در آخرین نامه‌اش راز این […]