من حقوقم را گرفتهام

به مهدی وقتی شهردار ارومیه بود، گفتم: «تو الان دیگر ازدواج کردهای، احتیاج داری، لااقل بگذار حقوقت را حساب کنیم بروی از حسابداری…» گفت: «من حقوقم را گرفتهام.» حقوق سپاهش را میگفت، همان حقوق ماهی هفتصد تومان را. رسم خوبان 18 – چون مسافر زیستن، ص 72./ شهرداران آسمانی، ص 41.
بالا شهر

پس از انقلاب با بروجردی به دنبال خانه میگشتیم. آن موقع خانهی مصادرهای زیاد بود. نشانی یکی از آن خانههای مصادرهای را گرفتیم. این خانه در بالای خیابان ولی عصر (عج) و در اطراف باغ وحش قدیم تهران بود. وقتی با خانوادهی بروجردی برای دیدن خانه رفتیم، بروجردی گفت: «صلاح نیست ما در این نقطه […]
ناشناخته

شبی در یکی از محورها نیمه شب از فرط خستگی داخل چادر بچّههای بسیجی میشود و تا صبح کنار آنها میخوابد. صبح وقتی بچّههای لشکر بیدار میشوند، از یکدیگر میپرسند که: «این کیست؟» و او را که فرماندهی لشکرشان است، نشناخته بودند. هرگز لباس نو نپوشید. پوتینهای مرا پاک میکرد. لباس کهنهای را از انبار […]
پردههای طاغوتی

بعد از ازدواج خانهای اجاره کردیم. روزی که قرار شد جهیزیهام را ببرم، گفت: این همه وسیله را برای چی میخواهی؟ اصرار داشت که وسایل زیاد است و برگردانید. بالاخره بخش زیادی از وسایل را به منزل پدریم برگردانیدم. وقتی می خواستم پردههای اتاق را نصب کنم، خیلی مهربان و صمیمی گفت: «این پردهها خیلی […]
مثل سرباز

روزی یک نامهی رمزی از قرارگاه ردهی بالاتر به لشکر ابلاغ شد. یادم میآید تیرماه بود و ساعت 3 بعد از ظهر. گرمای طاقتفرسا همه جا را فرا گرفته بود و اگر به دشت مقابل نگاه میکردی، امواج متحرک حرارت را که از شنهای تفتیده بلند میشد، به راحتی میتوانستی ببینی و میتوانم بگویم که […]
نه همین لباس زیباست، نشان آدمیّت

شهید بابایی بیشتر وقتها سرش را با نمرهی چهار ماشین میکرد. این موضوع علاوه بر وضعیت ظاهری و نوع لباسی که به تن میکرد، باعث میشد که ما در راه بندهای مناطق عملیاتی با مشکل مواجه شویم، زیرا معمولاً نام یک سرهنگ، شکل و شمایل خاصی را در ذهن عامه مردم القا میکند، که چنین […]
با این پوتینها احساس راحتی میکنم!

در طول جنگ تحمیلی، مدتی مسؤولین پشتیبانی و تدارکات (مارون یک) دزفول را به عهده داشتم. چند باری تیمسار بابایی را در لباس بسیجی در جاهای مختلف دیده بودم و میشناختم. صبح یکی از روزها که برای ادای فریضهی نماز بیدار شدم، متوجه شخصی شدم که در جلوی درِ آسایشگاه، در حالی که گوشهای از […]
کیف مدرسه

دورهی ما، دبیرستانیها صبح و بعد از ظهر بودند. هر روز پیاده میآمد، پیاده هم برمیگشت، مثل خیلیها. از دور که میآمد، تابلو بود. راه رفتنش، کت و شلوار سُرمهای و کلاه سبزش. دیدنیتر، کیف مدرسهاش بود؛ کیسهی پلاستیک. فکر میکنم کتابهایش تمیزترین و زیباترین کتابها بود تو ببین همکلاسیهاش. رسم خوبان 18 – چون […]
چرا مسؤول اینگونه زندگی میکند…؟

سید احمد مهدوی یکی از دوستان شهید بزرگوار محمود اخلاقی نقل میکند: «شهید بزرگوار محمود، بسیار انسان صریحی بود و مسألهای را که تشخیص میداد صحیح است، عنوان میکرد. در این باره یادم هست، یکی از آقایان که مسؤولیت مهمی را در استان به عهده داشتند، منزلاشان در بلوار جمهوری اسلامی بود. ایشان مرتب اعتراض […]
دو تا بالش، دو تا پتو!

عید با بچهها رفتیم اهواز دیدنشان. بعداز مدتها، خشکم زد. ناخودآگاه زدم زیر گریه. یک اتاق داشتند توی ساختمانهای کیانپارس. دو تا پتو از جهاد گرفته بودند؛ یکی را میانداختند زیرشان، یکی را رویشان. محمد اورکتش را تا میزد، میگذاشت زیر سرش و خانمش چادرش را. دو تا بالش برده بودم توی راه استفاده کنیم. […]
فقط بنویس مسؤول عملیات

اهل تفاخر و خودنمایی نبود.این را ستوان دوم هاشم شامردای از همرزمان و پرسنل تحت امر شهید رشنویی صحه میگذارد که سال 68 شهید میربیک رشنویی، رئیس رکن سوم تیپ 2 لشکر 84 بود. من که درجهدار عملیات رکن سوم و یریو تحت امر این رکن بودم، در طی جابهجایی تیپ از منطقه ی عملیاتی […]
فاتح عملیات!

والفجر 9 تمام شده بود. بچههای صدا و سیما رفتند سراغش. بساط مصاحبه را پهن کردند. خبرنگار، رو به دوربین، شروع کرد به صحبت: «ما هم اکنون در خدمت برادر کاوه، فرماندهی فاتح عملیات هستیم.» محود صورتش سرخ شد. راهش را کشید و رفت. خبرنگار جا خورد، بقیه هم. خبرنگار راه افتاد دنبالش. گفت: «چرا […]
تسبیح

یکی از برادران بسیج، تسبیح شاه مقصود زیبایی به عنوان سوغات مشهد مقدس، برای شهید «مصطفی طیّاره» آورده بود. در بین نماز مغرب و عشاء، وقت را مناسب دید. با شهید «طیّاره» مصافحه کرد و با خوشحالی تسبیح را به ایشان هدیه نمود. «شهید طیّاره» با آن تسبیح مشغول «تسبیحات حضرت زهرا (سلام الله علیها)» […]
تنها تقاضای من، تنها خواهش او

حاجی میگفت: «وقتی مادرت میگفت که لباس و چیزهای دیگر هم بخر و تو میگفتی: نه همینها بس است، برگردیم. نمیدانی که در دلم از خوشحالی چه خبر بود؛ از اینکه میدیدم شما الحمدلله همانی هستید که میخواهم.» تنها تقاضای من از حاجی این بود که عقد ما را امام (ره) جاری کند. حاجی، مدتی […]