چادر سر کنی، زیباتر میشوی

روزی پدر و مادرم برای ثبت نام من در کلاس اوّل راهنمایی و خرید روپوش بیرون رفتند. وقتی که برگشتند، پدرم روپوش و شلوار را به من داد و گفت: «دخترم! راضی نیستم و حلالت نمیکنم، اگر روزی بدون چادر یا مانتو تو را ببینم.» باز هم به خاطر میآورم که به اتفاق یکی از […]
حرف حساب جواب نداره

عکس شاه بالای تختهی کلاس بود، معلم کراوات زده و شش تیغه کرده و با قیافهای جدّی مشغول درس دادن بود. شروع کرد دربارهی مسألهی خداشناسی حرف زدن. بچّهها سر به زیر انداخته بودند و بیهیچ کلامی به حرفهای معلم گوش میدادند. گچ برداشت و با خط درشت روی تخته نوشت: خداشناسی. محمّد رضا با […]
دستهای حنا بسته

یزد آن موقع کوچکتر بود. بیشتر مردم هم دیگر را میشناختند. هر چه میشد، همه جا میپیچید. محمّد هم به خاطر درسش و هم برای خطش معروف شده بود. اسمش سر زبانها افتاده بود؛ توی مدرسهها بیشتر. یک روز دیدم دستهایش را حنا بسته. به مسخره گفتم: «محمّد! این دیگه چه کاریه؟» گفت: «این طوری […]
دیگر نمیخواهم بروم دبیرستان!

معلم جدید بیحجاب بود. مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین. - برجا! بچّهها نشستند. هنوز سرش را بالا نیاورده بود، دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت. خانم معلم آمد سراغش. دستش را انداخت زیر چانهاش که: «سرت را بالا بگیر ببینم.» چشمهایش را بست. سرش را بالا آورد معلم بیحجاب هم که […]
به خاطر آقا جان

دختر بیحجاب که میآمد درِ مغازه، محمود به او جنس نمیداد. یکی آمده بود و محمود هم به او جنس نداده بود و خلاصه دعواشان شده بود. محمود هم بچّه بود. سفت ایستاده بود که نه، به تو جنس نمیدهم. طرف هم رفته بود و شب با پدرش برگشته بود و شکایت محمود را به […]
آتش زدن مشروب فروشیها

سال پنجاه و شش پادگان ارومیه خدمت میکردم. آمدند گفتند: «ملاقاتی داری.» مهدی بود. به من گفت: «باید از این جا در بری.» هر طور بود زدم بیرون. من را برد خانهی عمهاش. کلی شیشهی نوشابه آنجا بود. گفت: «بنزین میخواهم.» از باک ژیانم بنزین کشیدم بیرون. شروع کردیم کوکتل مولوتف ساختن. خوب بلد نبودم، […]
همه به صورت او تُف انداختند

شب فرا رسید اما، اُسرا به منطقهی اداری کرکوک اعزام نشدند. آن شب، فرماندهی تیپ که از فرط مستی روی پای بند نبود، نزد اُسرا آمد و خطاب به آنها گفت: «دوست دارید مشروب بخورید؟» اُسرا در پاسخ او سکوت کردند. او ادامه داد: «چرا؟ من شما را وادار خواهم کرد که مشروب بخورید.» سپس […]
این خواهر نزدیک من نیاید

صبح اول وقت دکتر او را معاینه کرد و گفت: «هر چه زودتر باید به تهران اعزام شود.» بالای سرش رفتم و سِرُمش را عوض کردم. بیدار بود و با صدای ضعیفی گفت: «خواهر! یک خورده ته موهایت پیداست.» دو طرف روسریام کِش داشت. با یک گره بزرگ آن را زیر گلویم کیپ کرده بودم، […]
«ربَّنا أفرِغ علینا صبراً»

پزشک برای معاینه آمد و دستور مراقبتهای ویژه داد. اسمش «علی باقری» و اهل اصفهان بود. هر یک ربع باید فشار خونش کنترل میشد و آمپولهایش را سر ساعت و داخل سِرُم تزریق میکردم. دستگاه فشار سنج به دست چپش وصل بود و سرم به دست راستش. گونههایش از شدت تب، گل انداخته بود. حدود […]
سیاهی چادر تو

به مقام زن و حجاب خیلی اهمیت میداد. مرخصی که آمده بود، مثل همیشه نشست به تعریف کردن از منطقه. آهی کشیدم و گفتم: «کاش من هم میتوانستم به جبهه بیایم!» گفت: «هیچ میدانی سیاهی چادر تو از سرخی خون من کوبندهتر است؟ شما همین که حجابت را رعایت کنی مبارزهات را انجام دادهای.» رسم […]
ما بیغیرت نیستیم

من در دزفول نبودم که زن لری بچّهی سوختهاش را گذاشت بغل من و گفت؛ بیغیرت تو خلبان مایی؟ بگیر! ما یک چنین صحنههایی را دیدیم. خواستم به او بگویم مادر، ما بیغیرت نیستیم، ولی اسلام به ما اجازهی این کار را نمیدهد، ولی دیدم زن خیلی عصبانی است، احساس کردم بچّهی من است. هیچ […]
خبر دردناک

خلعتبری از خیانتهای بنی صدر سخن میگوید: «خاطرات دردناک جنگ نیروی هوایی با نیروهای زرهی عراق و شهادت پاکترین فرزندان امت اسلامی را که از کابین هواپیمایشان به عرش اعلی عروج کردند، سقوط دردناک خرمشهر در حالی که هر پنج دقیقه به پنج دقیقه نیروهای عراقی را بمباران میکردیم، ولی به علت خیانت بنیصدرها، نیروهای […]
از شاه بیزار بود

یک روز صاحب کار محمّد، مرا خواست و گفت: «این پسره کلّهاش باد داره، باید یک فکری به حال او بکنین که کمی سر عقل بیاد.» بعد گفت: «چارهی کار او این است که برایش زن بگیرین!» پذیرفتم. حالا چه کسی را برای او بگیریم؟ جواب پیش خود محمّد بود، دختر خالهاش را خودش از […]
حق دیگران

وقتی برادرم از پدر برایمان حرف میزد، لذّت میبردم. خاطراتش شیرین بودند و دوست داشتنی. آخر او همرزم و همراه پدر بود. از طرفی دیگر، خود پدر هم عادت نداشت از منطقه و اتفاقاتی که در آن میافتاد، چیزی بگوید. برادرم میگفت: «یک روز توی منطقه بودیم. صف غذا خیلی شلوغ بود. من با زرنگی […]