ساده و صمیمی

هر وقت رزمنده‌ها گیرش می‌آوردند، حلقه می‌زدند به دورش و عکس یادگاری می‌گرفتند. امّا حاج عباس آنقدر ساده و صمیمی بود که توی چشم غریبه‌ها گم می‌شد. رسم خوبان 20 – فروتنی و پرهیز از خودبینی، ص 23./ دجله در انتظار عباس، ص 92.  

آفتابه‌ها را پر می‌کرد!

توی اردوگاه دزفول بودیم. من نیروی مخابرات بودم که بیشتر به گردان سید الشهداء مأمور می‌شدم. واحد مخابرات به ستاد لشکر نزدیک‌تر بود. یعنی ما بین ستاد و مخابرات دستشویی‌ها و توالت‌ها بودند. پیش از نماز صبح رفتم سمت دستشویی‌ها. خلوت بود و هنوز از نیروهایی که برای وضو گرفتن باید به دستشویی‌ها می‌آمدند، خبری […]

عکس یادگاری با فرمانده

می‌خواست بیدارش کند. نمی‌گذاشتم. بحث‌مان بالا گرفت. گفتم: -‌ »مگر تو نمی‌دانی او چقدر کم می‌خوابه؟» صدای محمود از توی اتاق بلند شد: «آن بیرون چه خبره؟» به طرف گفتم: «آخرش کار خودت را کردی؟» درِ اتاق را باز کردم. گفتم: -‌ »یه بسیجیه، می‌گه با شما کار داره.» آمد دم در. گفت: «من در […]

چوپان گله‌ها

مادر بزرگی داشتیم که از جبهه و جنگ چیزی نمی‌دانست. هر وقت که جواد را می‌دید، از او می‌پرسید: -‌ »ننه جان، توی جبهه چی کار می‌کنی؟» جواد که هیچ وقت از خودش تعریف نمی‌کرد و از مسؤولیّتش حرفی نمی‌زد، می‌خندید و می‌گفت: -‌ »آن‌جا چند تا گله‌ی گوسفند هست. من چوپان این گله‌هایم. گوسفندها […]

خودش بود

مدت‌ها توی ستاد پشتیبانی جنوب کار می‌کردم. پایین نامه‌ها امضای رضوی بود. نمی‌شناختمش. از ماشین پیاده شد. سر تا پا خاکی. گفتم: «رضوی را ندیدی؟» گفت: «رضوی را می‌خواهی چی کار؟» گفتم: «می‌خواهم این را امضاء کنه.» گرفت، امضاء کرد. خودش بود. محمد تقی رضوی. رسم خوبان 20 – فروتنی و پرهیز از خودبینی، ص […]

می‌خواست مطرح نشود

پزشکان از معالجه‌ات نا امید شدند. از راه رفتن با پا محروم شده‌ بودی. با هم برگشتیم سمنان. وارد شهر شدیم. جمعیت زیادی آمده بودند استقبال. قرار شد برویم مسجد امام. آن‌جا مجلس دعا برگزار کرده بودند. همین که فهمیدی مجلس برای تو برگزار شده، گفتی: «من نمی‌یام.» اصرار ما هم فایده‌ای نداشت. نمی‌خواستی مطرح […]

 پر کاهی تقدیم به آستان الهی

اگر به فیض شهادت رسیدم، برایم سنگ قبر و تابلو و… نگذارید. روی آن را با سیمان بپوشانید و فقط بنویسید:«پر کاهی تقدیم به آستان الهی.» رسم خوبان 20 – فروتنی و پرهیز از خودبینی، ص 13. / صنوبرهای سرخ، ص 146.

 آن‌قدر گشت تا صاحب باغ را پیدا کرد

در منطقه‌ی بیشه اردو زده بودیم و روزی برای خورشت ترشی به فکر تهیه‌ی غوره افتادیم. آن روز به اتفاق یکی از دوستان از درختی که در آن حوالی بود و صاحبش را نمی‌شناختیم، مقداری غوره چیدیم و غذا آماده شد؛ اما وقتی شهید «ماشاءالله ابراهیمی» متوجه شد، اجازه نداد هیچ یک از بچّه‌ها به […]

دیدن مظاهر فساد

من از سال 48 حجت را می‌شناختم. ما به عنوان مستأجر در منزل پدری‌اش زندگی می‌کردیم و مدّت‌های زیادی صبح‌ها با چهره‌ی خندان و بشّاش او دیداری دوستانه داشتم. البته بعد از پیروزی انقلاب و با شروع جنگ تحمیلی و اعزام حجت‌الله به جبهه، رابطه‌ی ما با هم کمتر شد، تا قبل از آغاز عملیات […]

 مخصوصاً با آمریکایی‌ها بد بود

عباس یک سال از من بزرگ‌تر بود. در همدان با هم بودیم. از همان دوره‌ی رژیم شاه هم کارهای خاصی در پرواز انجام می داد. می‌گفتند بی‌انضباطی می‌کند. حرف‌هایش برای مسئولین آن زمان تلخ بود. زیر بار نمی‌رفت. با آن‌ها بحث می‌کرد. با آمریکا‌یی‌ها مخصوصاً خیلی بد بود. سر پرواز اذیت می‌کرد. می‌گفت توانایی ما […]

جرأت حرف زدن

او یک صندلی روی میز کلاس گذاشت، از آن بالا رفت و قاب عکس شاه ملعون را از دیوار جدا کرد. سپس جلوی دانش آموزان آن را محکم به کف کلاس کوبید و شروع کرد به «مرگ بر شاه» و «درود بر خمینی» گفتن! دانش آموزان او را همراهی کردند و خیلی زود سر و […]

به ناموس‌ها تجاوز می‌شه، ما ساکت بمانیم؟

وارد خانه شدم، دیدم دارد ساکش را می‌بندد. بغض، گلویم را گرفته بود و قطرات اشک، چون دانه‌های بلور، بر گونه‌هایم می‌غلتید. حاجی کمی سرش را بالا آورد، نیم خیز شد و از زیر چشم نگاهی به من انداخت. انگار منتظر حرفی بود. گویا می‌دانست که باید جواب پس بدهد. همان‌طور که نیم رخ مرا […]

فریاد اعتراض

در ایام اسارت، یک روز آمدند و گفتند می‌خواهیم به شما آزادی بدهیم. آزادی دادن آن‌ها نمایش دادن یک فیلم سکسی بود. این اقدام اعتراض بسیاری از برادران ایرانی را برانگیخت. یکی از اسیران، که اعصابش خیلی به هم ریخته بود، برخاست و اعتراض خود را با فریاد «مرگ بر صدام» اعلام کرد؛ مأموران عراقی […]

اعتصاب غذا

وقتی مهدی در دوره‌ی راهنمایی درس می‌خواند، یک روز پیش من آمد و پرسید: «پدر جان! خمس اموالت را داده‌ای؟» یزدی‌ها به مسائل مذهبی پایبندی زیادی دارند؛ من هم این‌طور بودم. اوّل تعجّب کردم و حرفش را شوخی گرفتم و گفتم: نه پسرم، نداده‌ام؛ امسال را نداده‌ام.» مهدی از فردای آن روز لب به غذا […]