در صفِ غذا!

به همدیگر فشار میآوردند و ناگهان چند نفر از صف بیرون میافتادند و باز سر جای خود بر میگشتند. او هم خواهی نخواهی خندهاش گرفته بود. یک دفعه از دیدن کسی که ظرف غذا به دست دارد و از صف خارج میشود و دوباره سر جای خود برمیگردد، در جا خشکش زد. چند بار تنه […]
در عین ناباوری

هر وقت از او میپرسیدند در سپاه چه کارهای، میگفت: «من در سپاه جارو میکشم.» واقعاً باور کرده بودم که او در سپاه، مستخدم است. حتی وقتی که برایش میخواستم خواستگاری کنم، در پاسخ به سؤال همسرش که گفت: «شغل پسر شما چیست؟» گفتم: «پسرم در سپاه مستخدم است.» روزی در مسجد جامع، دیدم شخصی […]
میارزید دو تا مشت بخوریم!

به یاد کاظم آوردم که آن سال اولین عید زندگی مشترکمان است. دلم میخواست حالا که کاظم برگشته است، خانه تکانی کنیم و وسایل نو برای خانه بخریم، اما چنین پولی نداشتیم. از او خواست تا حداقل موکتی برای کف اتاقمان بگیرد. کاظم قبول کرد. ماشین شوهر خواهرش را امانت گرفت و رفت. قرار بود […]
لباس همه را شسته بود!

منتظر یک عملیات بودیم. چند روز بدون این که خبری از حمله باشد، صبر کردیم. یک روز صبح آمد پیش من و گفت: «لباسهایت را به من بده.» به همین سادگی. بیمقدمه، احساس کردم دستوری است که باید اطاعت کنم. به خودم جرأت دادم و گفتم: «میخواهی چه کار کنی؟» با همان لحن آمرانه گفت: […]
بیا برویم، خودم درستش میکنم!

رفیقم گفت: «چیه پدرجان؟ چرا این قدر ناراحتی؟» پیر مرد گفت: «این تدارکات گردانمون مگه میذاره آدم راحت باشه؟» رفیقم گفت: «چطور؟» پیر مرد گفت: «چهار قلم جنس خواستم. کارم ضروریه، میگن الّا و بلّا باید بری از خودِ کاوه دست خط بیاری.» رفیقم پیشانی پیرمرد را بوسید و گفت: «بیا بریم پدر جان، تا […]
پوتینهای بیواکس

ساعت دو نیمه شب بود که به منظور بازدید از وضعیت انضباطی سربازان به یکی از آسایشگاهها رفتم. یک جفت پوتین واکس نزده و خاکی در جلوی تختی قرار داشت. جلو رفتم و در حالی که پتو را محکم از روی سربازی که روی تخت خوابیده بود کنار میزدم، با صدای بلند و خیلی محکم […]
برو آخر صف!

بسیجی پیری داشتیم که متولی حمّام صحرایی پادگان دزفول بود. پیرمرد با حالی بود و سعی میکرد به هر نحوی شده، به بسیجیها خدمت بکند. آقا مهدی، یک روز به قصد بازدید از وضعیت بهداشتی حمّامها، به آنجا رفته و فارغ از همه جا وارد کانتینر شده بود. به داخل یک یک حمّامها که خالی […]
باید یکی ظرفها را بشوید!

در سالن اجتماعات دانشکدهی مهندسی، یادوارهی شهدای انقلاب و جنگ، جای سوزن انداختن نبود. همهی مسئولین آمده بودند. چشم چرخاندم دیدم نیست! هر چه التماس کردم که: - «بابا! ناسلامتی تو میزبانی، باید آنجا باشی و کارها را هماهنگ کنی.» گفت: «نه! الحمدلله همه چیز رو به راه است. تازه اینجا به من بیشتر نیازه، […]
قوطیهای خالی را جمع میکرد!

گرمای 40 درجه ی ظهر تابستان همه را کشانده بود داخل چادرها. از شدت گرما، توی پادگان دزفول، بیرون از چادرها و سنگرها پرندهای پر نمیزد. همگی در حال استراحت بودیم. گهگاه از بیرون صدایی میآمد و چرتم را به هم میزد. حس میکردم صدایی مثل صدای برخورد قوطی کنسرو و کمپوتی است که میآید. […]
خدمت کوچکی کردم!

از لشکر 17 علی بن ابیطالب (علیه السلام) به لشکر 31 عاشورا در نزدیکی دزفول منتقل شده بودیم. هنوز کسی از فرماندهان این لشکر را نمی شناختیم. در ابتدای ورود چند تخته چادر و پتو، چراغ نفتی، فانوس و… تحویل دادند تا در پادگان لشکر در محلی مناسب چادرها را برپا کنیم. از شانس بد […]
ادای احترام

قرار بود جلسهای در دفتر ایشان برگزار شود. همراه تعدادی از برادران بسیجی به اتاق برادر رنجوری مقدم رفتیم. یکی از برادران تا آن موقع شهید را ندیده بود و نمیشناخت. وارد اتاق که شدیم، ایشان قبل از ورود ما به احترام بسیجیان بلند شده و ایستاده بودند. همه که وارد شدیم، برادری که تازه […]
چفیه من

به عادت همیشه، هر روز یک نفر شهردار ساختمان میشد تا نظافت و پذیرایی و شست و شو را بر عهده بگیرد؛ اما متأسفانه وقتی نوبت به بعضیها میرسید، تنبلی میکردند و ظرفهای شام را نمیشستند. از یک طرف، گرمای طاقتفرسا و از طرف دیگر وجود حشرات، حسابی کلافهمان کرده بود؛ البته هیچ وقت ظرفها […]
من یک بسیجیام، همین!

یک روز برای کسب اطلاع از کمبودهای انبار به آن قسمت سرکشی میکرد. وقتی مشغول بازدید از وضعیت انبار بود، مسئول انبار، «حاج امرالله» که آقا مهدی را از روی قیافه نمیشناخت، رو به او کرد و با صدای بلند گفت: «جوان! چرا همین کنار ایستادهای و نگاه میکنی؟ بیا کمک کن تا این گونیها […]
اوّل غذای بچّهها

در حین عملیّات والفجر 8، به دلیل شرایط منطقه و آتش شدید دشمن، گاهی غذای بچّههایی که در خط میجنگیدند، نمیرسید. یک روز غذا را در ساعت 4 بعد از ظهر آورده بودند و رانندهی ماشین غذا، مستقیم رفته بود مقابل سنگر فرماندهی گردان شهید طیاری و ظرف غذا را به طرف سنگر او میبرد […]