آرزوی جنگیدن در کنار او

وقتی قدرت‌الله را می‌دیدیم که آرام و مصمم بر فراز خاک‌ریز قدم برمی‌دارد، قدرت عجیبی می‌یافتیم. صلابت و هیبت او به حدی بود که ما خود را در سایه‌ی آرامش او جای می‌دادیم. او حتی در پایانی‌ترین فصل زندگی‌اش در عملیات کربلای دو وقتی شجاعانه مأمور شد که بلندترین ارتفاع را به تصرف درآورد، بچّه‌ها […]

یک تنه در برابر تانک

در 30 مهر ماه 59 آخرین گروه 22 نفره‌ای از بچّه‌های آغاجاری برای مقاومت در مقابل ارتش عراق در خرمشهر اعزام گردید که فرماندهی آن به عهده شهید نساج و شهید فارسیمدان شد. قدرت الله علیدادی که فرماندهی بقیه‌ی بچّه‌ها را به عهده گرفت تا آخرین نفر ایستادگی کرد. شنیده بود که تانک‌های دشمن قصد […]

گریه در نخلستان

«آرزو دارم شهید بشوم؛ نه به خاطر این که از زندگی خسته‌ام؛ بلکه به خاطر این که می‌خواهم با ریختن خون خود، قدری انجام وظیفه کرده باشم و در راه امام حسین (علیه السّلام) قدم برداشته باشم.» جمله‌ی بالا، یک قسمت از وصیت‌نامه‌ی اوست. تا جایی که یاد دارم، یدالله، همیشه در آرزوی شهادت بود. […]

من حلالت نمی‌کنم!

فکر می‌کنم شب نوزدهم رمضان بود. برادر همدانی گفت: آقا آبنوش، بچّه‌های 151 در آن سنگر دچار مشکل هستند، بروید بررسی کنید ببینید چه کار می‌توانید بکنید. آقای آبنوش گفت: «حاج آقا! ما همه‌ی پد را خاکریزی کرده‌ایم و خیلی خوب شده. ولی به آن جلو نمی‌توانیم خاک ببریم، آب آمده و تمام سنگر را […]

یک ستون در نوبت شهادت!

چون در روی دژ یک کانال مستقیم و سراسری وجود نداشت؛ با زحمت زیاد با بچّه‌ها، گونی‌هایی را پر کردیم و پرت کردیم داخل آن کانال؛ طوری که سدی پدید آمد تا بتوانیم از رخنه‌ی عراقی‌ها جلوگیری کنیم. آن‌ها گاهی این قدر نزدیک می‌شدند که می‌چسبیدند به خاکریز و نارنجک می‌انداختند. این نقطه که عرض […]

به آرزویش رسید

لحظه‌ی وداع می‌دانید که چقدر سخت است. مجید رستمی که آمد خداحافظی کند، دلم هرّی ریخت. نمی‌توانستم به چشمانش نگاه کنم. اشک در چشمان دوتایی‌مان لغزید. روی همدیگر را بوسیدیم. مجید با گروهش به راه افتاد. در همین حین «امیر برسان» هم رسید و یک راست آمد سراغ من. سلام داد و پرسید: «آقای مظاهری، […]

 لاله رخان پرپر

یکی از خصوصیات حجت به بازی گرفتن مرگ در تمام لحظات بود. یعنی از زمانی که سوار اتوبوس و عازم جبهه می‌شد، مرگ را مثل یک تسبیح، در دستش می‌گرداند و به قول معروف، حیثیت مرگ را به بازی می‌گرفت. بعد از شهادتش، خبر دادند که یکی از شهیدها، سرش را از دست داده و […]

اما می‌شد شهید بشم؛ سر نداشته باشم!

یک شب با هم صحبت می‌کردیم، که بی‌مقدمه، بحث را عوض کرد و گفت: «اما می‌شد شهید بشم، آن هم مثل امام حسین (علیه السّلام) و سر نداشته باشم!»… این بار هم، طبق معمول، از حرف‌هایش ناراحت شدم و زدم زیر گریه!… بعد از گفتن حرف‌هایش، که معمولاً شوخی شوخی حرف دلش را می‌زد، گفت: […]

آرامگاه ابدی

نزدیک به 2 ماه در منزل ما بود. گاهی شب‌ها می‌رفت بیرون. می‌گفتم: کجا می‌روی؟ می‌گفت: با دوستانم می‌رویم جای خودمان را مهیا کنیم. با شهدا صحبت کنیم. دوستانش تعریف می‌کردند که همیشه می‌آمد به مکان مزار فعلی‌اش. تا حدود 4 بعد از نیمه شب در مزار شهدا بود. وقتی که قبرهای قطعه 4 را […]

دوست دارم تکه تکه شوم!

با دوستان نشسته بودیم و صحبت بر سر این موضوع بود که: دوست دارید چطور شهید شوید؟ هر کسی چیزی می‌گفت. حجت گفت: من نمی‌خواهم خُرده ترکش بخورم یا با یک تیر، کارم تمام شود؟ دوست دارم در مواجهه با تیر مستقیم تانک شهید شوم یا این‌که پیکرم تکه تکه شود. حجت در نهایت به خواست […]

از رضا برای خدا گذشتم

رحیم نوشته‌اش را که به عنوان وصیتش بود، پاره کرد و روی اروند پاشید. بعد همان‌طور که کنار هم نشسته بودیم، عکسی را از جیبش درآورد و گفت: «ببین پسرم رضاست!» اشک به پهنای صورتش جاری بود. او رضا را خیلی دوست داشت. زیر لب زمزمه کرد: «یا رضا یا شهادت.» رحیم، عکس را از […]

تاب قفس را نداشت

کلید را برداشتم. در حیاط را قفل کردم و به مدرسه رفتم. می‌بایست کاری می‌کردم که در خانه بماند. دیگر دلم نمی‌خواست که برود. هفت سال از تولدم می‌گذشت. در طول این هفت سال حضور او را کمتر در خانه‌ام، در زندگیم و در وجودم احساس کرده بودم. می‌دیدم که مادر دیگر نمی‌تواند به تنهایی […]

فقط من مانده‌ام

اسدالله با شنیدن خبر پرواز رفقایش غمگین می‌شد. حسرت را به خوبی می‌توانستیم در چشمانش ببینم. می‌گفت: «همه رفتند. فقط من مانده‌ام.» می‌دیدم که بیکار نمی‌نشست. می‌دیدم که برای رسیدن به آنچه آرزو داشت، یک لحظه آرام نبود. دلش می‌خواست مثل دوستانش پرواز کند. می‌خواست برود. آخرین بار که عازم جبهه بود، از من پرسید: […]

خانواده ایثارگر

موقعی که سنندج زیر فشار بود، امید مردم به بروجردی بود. پیر، جوان، زن و بچّه، می‌آمدند سراغ او و مشکلات خود را با او در میان می‌گذاشتند. به این جهت، آن‌ها حاضر بودند به خاطر بروجردی حتی جان خودشان را هم بدهند. نیروهای بومی می‌آمدند به بروجردی می‌گفتند به ما اسلحه بدهید تا همراه […]