حمله‌ی بی‌باکانه

در عملیّات بزرگ بیت المقدس که به آزادسازی بخش عظیمی ازخاک ایران اسلامی، از جمله خرمشهر منجر شد، در مراحل اول، بر روی جاده‌ی اهواز به خرمشهر، چند روزی می‌شد که گردان سلمان به فرماندهی رزمنده‌ی دلیر، شهید «حسین قجه‌ای» در محاصره‌ی شدید و سخت نیروهای متجاوز عراقی بود. دشمن از هرگونه سلاحی برای درهم […]

حتماً باید بیایم

در یک عملیات، مثل همیشه پیشاپیش نیروها بود و پا به پای بقیه کمک می‌کرد تا این‌که پایش شکست و مجبور شدند پایش را گچ بگیرند. نیاز شدیدی به او بود. بروجردی هم این را درک می‌کرد و با وجود این‌که پایش توی گچ بود، راضی به ترک منطقه نشد. هر چه اصرار کردیم که […]

یک مرد تنها در صحنه نبرد

اواخر تابستان 1361 بود. قرار بود دو روستا را آزاد کنیم؛ رفته بودیم برای پاکسازی. دو دسته تانک از ارتش آمده بود و تعدادی از نیروهای تیپ ویژه‌ی شهدا. عملیات شروع شد و درگیر شدیم. ناگهان متوجه شدم به کمین ضد انقلاب افتاده‌ایم؛ مثل این است که دست ما را خوانده بودند و از قبل […]

گوشش را می‌گیرم می‌آورم!

عملیات «بیت المقدس» آغاز شده بود… چند تیر بارچی عراقی موقعیت ما را – بی‌امان – زیر آتش گرفته بودند. «عبدالرحمن» به شش نفر از افراد گروهان گفت: بروید، شرّشان را کم کنید! بچّه‌ها رفتند، ولی موفق به سرکوب آن‌ها نشدند. این بار رو به چهار نفر دیگر کرد و گفت شما بروید و کار […]

پیش توّابین می‌خوابم!

حاجی (شهید بروجردی) گفت: «می‌ریم سنندج. اسلحه و مهمات چی داریم؟» سید گفت: «زیاد نیست، دو تا کلاشینکف، دو تا یوزی، دو تا کلت و یک قبضه ژ – 3.» آن روز، چند تا نارنجک هم همراه خودمان داشتیم، با چند تا خشاب اضافه. سید هم مثل همیشه سوئیچ در دست، در کنار ماشین ایستاده […]

شرکت در دعای کمیل

سال 1361 بود. قرار بود در منطقه‌ی «جوانرود» عملیاتی صورت گیرد. پیش از انجام عملیات، من به همراه چند تن از برادران، مأمور شدم که به منطقه برویم و در مورد عملیات تحقیق کنیم. چند نفری می‌شدیم. بچّه‌های تبلیغات هم با ما بودند. هنوز کارمان تمام نشده بود. قرار شد شب را در پاسگاه. «تازه […]

ساواکی

سال 1357 بود. بروجردی آمد پیش من و گفت: «یک قبضه کلت می‌خواهم. می‌خواهم کار یک ساواکی را تمام کنم.» گفتم: «من یک قبضه اسلحه دارم، ولی به شما نمی‌دهم.» گفت: «چرا؟» گفتم: «چون خراب است، می‌ترسم در حین انجام کار، تو را گیر بندازد.» گفت: «تو آن را به من بده، بقیه‌اش با من!» […]

حمل مهمات

معمولاً یک کُت بلند به اندازه‌ی یک اُورکت می‌پوشید که جیب‌های بزرگی داشت. به نحوی که هر جیبش تقریباً یک گونی کوچک می‌شد! یکی از روزها پیش از انقلاب، در بازگشت از سفری که به «کردستان» داشتیم، نُه قبضه اسلحه‌ی کمری به همراه یک گونی فشنگ با خودم آوردم. توی یک از خیابان‌های تهران، بروجردی […]

عبدالله قصاب

دوره، دوره‌ی گردن کُلفتی بود. آن زمان هر کس که توی محل عربده کشی می‌کرد و از چهار نفر زهر چشم می‌گرفت، بعدها می‌توانست هر طوری که می‌خواست، بتازد. «عبدالله قصاب» هم از این دسته افراد بود. بزن بهادر بود و کسی از پس او برنمی‌آمد. باورش شده بود که کسی جلوی او جرأت عرض […]

کمک آر. پی. جی زن

با بهادر با هم بودیم، قدم به قدم و لحظه به لحظه. من آر. پی. جی زن بودم، او هم کمکی من. عملیات شروع شده بود و انفجارهای پی در پی خمپاره‌ها و صفیر گلوله گویای وضعیت پیچیده و حساس بود. گاهی ما عراقی‌ها را پس می‌زدیم و گاهی هم آن‌ها ما را عقب می‌نشاندند. […]

هر جا نیرو نیاز بود، حسن بود!

عملیات بدر انجام شد و برگشتیم به سایت، قرارگاه اولیه‌ی خودمان. روی تپه‌های اطراف نشسته بودیم، نگاه به چادرها و اطراف و اکناف کرده و درباره‌ی دوستان رزمنده‌ای که با گردان از عملیات برنگشته بودند، صحبت می‌کردیم. گروهان حسن با گروهان ما فرق می‌کرد. چون در محور عملیات او را ندیدم، از مرحوم شیخ محمود […]

یک خاطره‌ی محرمانه

فرماندهی ستاد قرارگاه قدس و فرماندهی قرارگاه فجر در صدر کارنامه‌ی عملیاتی شهید صدرالله فنی می‌درخشید. هنگامی که دوستش با اصرار از او می‌خواهد که خاطره‌ای ناب تعریف کند، او هر بار طفره می‌رود، تا این‌که به او می‌گوید: خاطره‌ای برایت تعریف می‌کنم به شرط این‌که تا زنده هستم برای هیچ کس تعریف نکنی. آن […]

4 تانک سوخته

وقتی همه‌ی ما در زیر باران آتش و ترکش دشمن زمین‌گیر شده بودیم، این فقط او بود که بی‌این‌که اندکی سر خود را خم کند، هر بار، راست راست موشک‌گذاری می‌کرد و دوباره از سینه‌ی خاکریز بالا می‌کشید و به سوی تانکی دیگر یورش می‌برد. بارها دیدم که در دود و خاک و آتش تانک‌هایی […]

پوتین ایرانی پای عراقی!

وقتی سوسنگرد آزاد شد اسرای عراقی را سمت اتاق فرماندهی می‌بردیم. به آن‌ها دستور دادیم تا برای ورود به اتاق فرماندهی کفش‌هایشان را از پا درآورند. در بین آن همه پوتین، یک جفت پوتین تعجب مرا برانگیخت. روی لبه‌ی داخلی پوتین‌ها نوشته شده بود؛ قربان اکبری. خیلی سریع موضوع را با برادران پاسدار در میان […]