اسیر گرفتن با دست خالی

ما نمی‌دانستیم حاج مهدی درون گودالی افتاده است. خون زیادی از پای مجروحش رفته بود و قادر به راه رفتن نبود. امّا بیشتر از این‌که به درد پایش فکر کند، به عملیاتی که انجام گرفته بود، یعنی عملیات حصر آبادان، فکر می‌کرد. کسی در اطراف او نبود و از دور صدای انفجار یا شلیک گلوله […]

هتل؛ سنگر اصلی ضد انقلابیون

معمولاً ضد انقلاب‌های مهاباد در شب حمله می‌کردند. آن شب هم حمله‌ی شدیدی را آغاز کرده بودند، انگار که از تمام پشت بام‌ها و پنجره‌های خانه‌های شهر تیراندازی می‌شد. بدجوری ما را زیر آتش خود گرفته بودند. ما داخل سنگرها، کانال‌ها و روی پشت بام پناه گرفته بودیم و آماده‌ی دفاع بودیم، ولی این‌قدر شدت […]

عملیات پاکسازی شهر

پایگاه ما بر بالای تپه‌ای بود. حاج مهدی با کمک دو نفر از نیروهای اطلاعاتی که کُرد بودند، خانه‌های تجمع ضد انقلاب را شناسایی کرده بود. از آن بالا که نگاه می‌کردیم، از تعداد زیادی از خانه‌های شهر تیراندازی می‌شد. حاج مهدی دستور داد توپ 106 بیاورند. تعجب کرده بودیم. نمی‌دانستیم با توپ 106 چه […]

نماز باور نکردنی

چند هفته از ورود مهدی به مدرسه نظامی نگذشته بود که خبری مثل بمب توی مدرسه صدا کرده بود. همه به هم می‌گفتند: «شنیدی که وقت استراحت، یکی از بچّه‌های سال اول چه کار کرده است؟ اصلاً نمی‌توانید فکرش را هم بکنید؟» و آن‌هایی که نشنیده بودند، با کنجکاوی می‌پرسیدند: «نه، مگر چه کار کرده؟» […]

سنگر مهمات

ساعت دو بعد از نیمه شب بود که یکی از خط‌های پدافندی ما فوراً درخواست مهمات کردند. خطر سقوط، خط را تهدید می‌کرد. سراسیمه وارد سوله شدم. دیدم محمد با چشمانی خون گرفته، نشسته و دارد بندهای پوتینش را باز می‌کند تا استراحت کند. گفتم: «در نیار، پاشو که وضع خیلی خراب است.» چند لحظه […]

شلم شوتا هلم هوتا

یک روز صبح بیدار شدیم دیدیم حمید نیست. صبح زود ساعت هفت رفته بود بیرون. عجیب این‌که لباس نظامی هم به تن کرده بود، خیلی شیک و اتو زده. می‌گفتند چهار نارنجک به کمرش وصل کرده و یک کُلت کمری و یک اسلحه‌ی ژ 3 تاشو هم با خود برده است. به هیچ کس هم […]

کار تمام شد

یک شب قرار شد گروهی از برادران به محلی حمله کنند که افراد کومله و دموکرات در آن‌جا بودند و اسلحه وارد می‌کردند. درّه‌ای بود که دو طرفش کوه بود. وسط درّه رودخانه‌ای خشک بود که بسترش محل رفت و آمد ضد انقلاب بود. ما قبلاً آن‌جا را شناسایی کرده بودیم. در دو طرف رودخانه […]

فقط از حمید برمی‌آید

یکی از اولین عملیات‌های حمید در کردستان، آزادی مقر رادیو و تلویزیون و پاکسازی آن از اعضای حزب بود. بهداری به فاصله‌ی کمی از مقر رادیو تلویزیون واقع شده بود و اشرار از آن ساختمان به سمت بهداری تیراندازی می‌کردند، به صورتی که هر فعالیتی غیرممکن شده بود. دو مجروح داشتیم که به شدت صدمه […]

ترس در وجود او نبود

عراق به نوار مرزی و خیلی از مناطق کردستان نفوذ کرده بود. چون هسته‌ی مرکزی حزب دموکرات هم آن‌جا بود که پایگاه نظامی سیاسی قوی‌ای داشت. ممکن بود عراق آن‌جا نیرو پیاده کرده، به ارومیه حمله کند. اگر ارومیه سقوط می‌کرد، تبریز و سایر شهرها در خطر می‌افتادند. بنابراین مأموریت ما حفظ آن‌جا بود. چند […]

من با موتور می‌روم!

در عملیّات والفجر 4 برای لشکر 14 امام حسین (علیه السلام) مشکلی پیش آمده بود. مشکل که بایستی در سنندج حل می‌شد. لازم بود یکی از  مسئولان اصلی لشکر به سنندج برود و مشکل را حل کند. شب بود و راه هم بسته بود به طریقی که نمی‌شد، با ماشین رفت. شهید شوکت‌پور گفت: «من […]

رزمندگان را از مهلکه نجات می‌داد

در منطقه‌ی عملیّاتی جنوب، در حاشیه‌ی رود بهمنشیر مستقرّ بودیم. عملیّات تازه آغاز شده بود که بناگاه توسّط دشمن، بمباران شیمیایی شدیم. در یک لحظه، نظم و ترتیب جبهه‌ی دفاع به هم خورد. هوا به شدّت آلوده شد، دودِ خفقان‌آور فضا را پر کرد. برخی از برادران دچار حالت خفگی شدند و بیهوش و بی […]

موشک برسانید

قرار شد گردان 414 حسین بن علی (علیه السلام) بیاید عمل کند. عراقی‌ها با نیروی بیشتری آمدند. دژ روبه‌رو دویست متر طول داشت و پنج متر عرض. درگیر شدیم. یک موشک که به دژ می‌خورد، یبست نفر عراقی می‌پریدند هوا و لت و پار می‌شدند. یک تیر کلاشینکف سه – چهار نفر را می‌درید. حیرت […]

شیخ بی‌باک

چیزی که مرا بیشتر به ایشان (پدرم) علاقه‌مند می‌کرد، شجاعتش بود. بدون ترس و واهمه سخنرانی می‌کرد و حرف می‌زد. یکی از دوستان پدرم می‌گفت: «ایشان برای حرف حق سرش را توی دهان شیر هم می‌برد.» یک بار که همراه پدرم برای دیدن برادرم که سرباز بود، به تبریز رفتیم. توی قطار، برای این‌که بی‌کار […]

بلند شو برادر

یادم هست در کارخانه‌ی نمک، ما در خطی مماس با خط عراق قرار داشتیم. فاصله‌ی ما و عراقی‌ها آن‌قدر کم بود که تیراندازی‌های همدیگر را می‌دیدیم. در این شرایط، حاج یونس برای سرکشی به خط به راحتی رفت و آمد می‌کرد. با شجاعت و خونسردی عجیبی فرماندهی می‌کرد. در آن شرایط که خط ما بسیار […]