کلاه

گفتم: «ابراهیم، سرما اذیتت نمی‌کنه مادر؟» گفت: «نه مامان، هوا خیلی سرد نیست.» هوا خیلی سرد بود، بینی و گونه‌هایش از شدت سرما سرخ شده بود، ولی نمی‌خواست به روی خودش بیاورد. مراعات مرا می‌کرد که به خرج نیفتم. دلم نیامد؛ همان روز رفتم برایش یک کلاه خوش رنگ و کاموایی خریدم. فردا صبح کلاه […]

قلّک شکسته

یک روز پسرم از من خواست که قلک خود را بشکند و برای خودش یک جفت کفش بخرد. پسرم علی خیلی کوچک بود و هر روز مبلغ ناچیزی از ما به عنوان خرجی توی جیبی می‌گرفت و در قلّک می‌انداخت. من اجازه دادم و او قلّکش را شکست و یک جفت کفش خرید. چند روز […]

درد آشنای محرومان

خدا گواه است که به چشم خودم دیدم که چند پیرزن، بر خون‌های خشک شده‌ی شهید مزاری بر سنگفرش کوچه بوسه می‌زدند. در حالی که صدای گریه و ناله‌ی آنان بلند بود، هر کدام زبان حالی داشتند. یکی می‌گفت: «خانه‌ی مرا تعمیر کرده است.» دیگری می‌گفت: «اجاره خانه‌ی مرا می‌داده است.» رسم خوبان 16، کمک […]

اعتراض

من قبلاً به عنوان کمک داروساز در بیمارستان بوعلی قزوین کار می‌کردم و شب‌ها نیز در داروخانه‌هایی که کشیک شبانه داشتند، مشغول به کار بودم. عباس در زمان تحصیل در شب‌هایی که کشیک بودم، همراه من به داروخانه می‌آمد. هم درس می‌خواند و هم در بخش تزریقات به بیمارانی که بُنیه‌ی مالی درستی نداشتند، آمپول […]

فرسنگ‌ها فاصله

شهید بابایی در سال‌های اول پیروزی انقلاب، به هنگام گشت هوایی بر فراز شهر اصفهان و نواحی اطراف، دهات و کوره دهات دور افتاده‌ی منطقه را شناسایی می‌کرد و در زمان فراغت از پرواز یا در ایام تعطیلی به همراه جهاد سازندگی راهی آن نقاط می‌شد و به کم روستاییان می‌پرداخت. افراد روستایی وی را […]

شوق عجیب

گفت: «بیا من و شما هفته‌ای 5 تومان از پولمان کنار بگذاریم و برای بچّه‌های یتیم چیزی بخریم.» گفتم: «با 5 تومان چه چیزی می‌توانیم بخریم؟» گفت: «هفته‌ای 5 تومان می‌شود ماهی 40 تومان. می‌دانی با 40 تومان چه قدر می‌توانیم برای بچّه‌های یتیم خرید کنیم؟» بعد نگاهی به چشم‌هایم کرد و با شوقی عجیب […]

معلمی

پیکانی خریده بود تا کار کند. می‌آمد خانه. می‌گفتم: «خُب! تقی جان! چقدر کاسبی کردی؟» می‌خندید و می‌گفت: «خانم جان! ما هم برای شما نون بیار نمی‌شیم!» پیرزن‌ها و درمانده‌ها را سوار می‌کرد، می‌رسوند. فکر کنم یه پولی هم بهشون می‌داد. می‌گفتم: «آخه این کارا می‌شه برای تو پول؟» می‌گفت: خدا خودش به من می‌ده.» […]

بوی ایثار

گاهی اوقات ده تا پانزده کامیون کالا و مواد خوراکی از زاهدان به جبهه ارسال می‌شد. هر بار شهید «کریم‌پور» تأکید می‌کرد که کمک‌ها به دستِ کسانی که نیاز دارند، برسد. گاهی اوقات، خودش همراه کاروان می‌رفت و کالاها را بین رزمندگان تقسیم می‌کرد. کمک‌های اهدایی مردم سیستان و بلوچستان، همیشه برای بچّه‌های جبهه، بوی […]

 سرپرست

مهدی حقوق اندک خود را تقسیم می‌کرد و در پاکت‌ها می‌نهاد و بین فقرا و مستضعفین تقسیم می‌کرد. به خانه‌هایشان می‌‌رفت و درد دلشان را می‌شنید. به خانه‌هایی که سرپرست نداشتند، همراه با مادر یا خواهرش می‌‌رفت و سرکشی می‌کرد. رسم خوبان 16، کمک به نیازمندان، ص 43./ بر ستیغ صبح، ص 73.

لباس دامادی

مراسم ازدواجمان در مسجد صاحب الزّمان بیرجند برگزار شد. محفلی صمیمی و بی‌تکلّف؛ درست همان ساده زیستی که احمد طالبش بود. وقتی در کنارم می‌نشست تا خطبه‌ی عقد جاری شود، کُت دامادی به تن نداشت. علّت را جویا شدم. آهسته گفت: «توضیحش مفصّل است. باشد برای بعد!» چند روز پس از مراسم برایم توضیح داد: […]

پول تو جیبی

در سنّ و سالی بود که همه‌ی نوجوان‌ها، خوب می‌خورند و خوب می‌پوشند و خوب می‌گردند. با این که ما برادرها و پدرمان، پول تو جیبی خوبی به او می‌دادیم، کم‌تر می‌دیدیم چیزی برای خودش بخرد. همیشه مرتب و آراسته می‌گشت، اما دنبال خرید نبود، تا جایی که خواهرها به او اعتراض می کردند: «چرا […]

نگهداری از بچه

«نزدیکی‌های خانه‌ی ما یک مرد با بچه‌ی دو ساله‌اش، چادری زده بودند و زندگی می‌کردند. گویا آن مرد با همسرش اختلاف پیدا کرده و جدا شده بود. محمد یک روز به سراغ او رفته و با هم گرم صحبت شده بودند. محمد پیشنهاد داده بود که بچه‌اش را به خانه بیاورد و بعد از این‌که […]

صحبت‌های رهبر برای من دستور است، نه سخنرانی

کنار صیّاد نشسته و دستم را گذاشته بودم روی دستش. آقا که شروع به حرف زدن کردند، صیّاد آرام دستش را از زیر دست من بیرون کشید و دفترچه‌اش را برداشت و شروع کرد به نوشتن. وقتی مراسم تمام شد و داشتیم برمی‌گشتیم، از او پرسیدم: «حاج علی، برای چی موقع سخنرانی آقا یادداشت برمی‌داری؟ […]

خوشحالم چون آقا از من راضی هستند

آن عید غدیر آخر را هیچ وقت یادم نمی‌رود. صبح آن روز رفته بود پیش آقای خامنه‌ای. آن روز ایشان با درجه‌ی سرلشکری‌اش موافقت کرده بودند. وقتی برگشت، از همیشه خوشحال‌تر بود. آن روز مامان به ما گفت: « هیچ می‌دانید که پدرتان قرار است سرلشکر بشود؟» گفتیم: «راست می‌گویید؟» کلّی خوشحال شدیم. همه‌مان جمع […]