نیروی خدماتی

رضا در زیر سایهی درختی روی زمین ولو شد و گفت: «بفرما… این هم از اینجا. تو که میگفتی اینجا دوست و آشنا داری؛ پس چی شد؟ شدیم سکهی یک پول.» مجتبی، بستههای خرید را در دست جا به جا کرد و گفت: «دستم را که بو نکرده بودم. خب، شنیدی که. گفتند ناهارشان تمام […]
مثل برقگرفتهها

یکی از کارگرها که مردی جا افتاده و کمی چاق بود، گفت: «انشاءالله امروز این خیابان را هم تمام میکنیم.» اسماعیل، کفشش را کند، دمپایی پلاستیکی به پا کرد و گفت: «اگر همه مثل او کار کنند، بله.» جوانی که خمیازهکشان دکمههای بلوزش را میبست، چند مشت محکم به سینه زد و گفت: «منظورت به […]
ضدّ انقلاب

صبح زود بود که به جناب شهردار (مهدی باکری) خبر رسید، تعدادی از نیروهای ضد انقلاب به یکی از روستاهای اطراف ارومیه آمدهاند. مهدی، نیروهایش را آماده کرده و سوار بر جیب به سوی روستا رفته بودند؛ اما زمانی به روستا رسیدند که ضد انقلاب گریخته بود. چند زن بر گرد سه نعش شیون میکردند […]
قیافههای ساواکی 2

حمید گفت: «آخر من بروم جلسه، چه بگویم؟» مهدی دست بر شانهی حمید گذاشت و گفت: «باز شروع شد. گفتم که قرار است فرماندهان لشکرهای سپاه و ارتش دور هم جمع بشوند و برای عملیات آینده برنامهریزی کنند. ناسلامتی، تو معاون من هستی. باید جور مرا بکشی. حمید به قرارگاه رسید. بیشتر فرماندهان را میشناخت. […]
قیافههای ساواکی 1

مهدی، سیاهی کسی را دید که از دور میآمد. دل به راه زد و از تپه سرازیر شد. حمید بود، عرقریزان با دو کولهی بزرگ بر دوش میآمد. به هم رسیدند. حمید، کولهها را بر زمین گذاشت و همان جا از خستگی بر زمین نشست. مهدی بغلش کرد و بعد شانههایش را مالید و گفت: […]
نمره بیست

کاظم و مهدی با هم به خانه رسیدند. در خانه نیمه باز بود. کاظم شک کرد. مهدی آهسته در را باز کرد. آبا چند روز پیش برای دیدن اقوامش به روستا رفته بود. طبق قرار، هیچ کدام از آن سه، در خانه را باز نمیگذاشتند؛ اما حالا در خانه باز بود. کاظم به مهدی اشاره […]
با داستان راستان مرا متوجّه کرد

دیشب در خانهمان، با دختر خالهام صحبت میکردیم. گفتم ما در یک اتاق دوازده متری بدون فرش روی زمین زندگی میکنیم، امّا شغلمان قالی بافی است. او خندید و گفت: - خُب، کوزهگر از کوزهی شکسته آب میخورد! بعد از رفتن آنها، حسین کتاب داستان راستان را آورد و گفت: - داستان هشتاد و پنج […]
چرا از خدا نمیترسی؟

حاج محمّد اهل امر به معروف و نهی از منکر بود، یعنی همیشه سعی در ارشاد و راهنمایی دیگران داشت، بخصوص در مورد نزدیکانش. یادم میآید یک بار من خیلی راحت در یک مجلس مهمانی شروع کردم به غیبت کسی. وقتی از مجلس برمیگشتیم، محمّد گفت: «میدانی که غیبت کردی. حالا باید برویم در خانهشان […]
با خوردن دو کشیده، همچنان خونسرد بود!

روزی یک جوان صوفی باخترانی را از خانقاه به سپاه آوردند. موهای بلند و تبرزین و کشکول داشت. حاج محمد وقتی او را دید، جلو رفت و با صدایی چنان آهسته با جوان صحبت کرد که ما در فاصلهی یکی دو متری چیزی نمیشنیدیم. ناگهان جوان صوفی کشیدهای به صورت حاجی زد. ما جا خوردیم […]
با هم نگهبانی میدهیم!

توی گردان ما یکی بود که به هیچ صراطی مستقیم نبود! هیچ کس هم حریفش نمیشد. میفرستادنش برای نگهبانی؛ پستش را ترک میکرد و میرفت میخوابید؛ جریمهاش میکردند؛ از زیر جریمه هم در میرفت. روزی او را با چهرهی خوابآلود دیدم. گفتم: «چی شده؟ انگار کسر خواب داری؟» گفت: «آره! دیشب شش ساعت نگهبان بودم.» […]
در محل غیبت نمیماند

اگر غیبتی میشنید یا حرفهایی که به کنایه موجب تضعیف انقلاب میشد، چهرهاش برافروخته میشد. دو دستش را به هم میمالید و بعضاً در آن محل نمیماند و کسی هرگز او را عصبانی ندید. منبع: کتاب سلام سردار، ص 48.
یک سؤال داشتم!

همیشه به نیروها طوری تذکّر میداد که کسی ناراحت نشود. سعی میکرد با شوخی و لبخند مطلب را به طرف بفهماند. یک بار، تدارکات لشکر مقدار زیادی کمپوت گیلاس به خط آورد و پشت خاکریز ریخت. ما هم که تا به حال این همه کمپوت را یک جا ندیده بودیم، یکی یکی آنها را سوراخ […]
سعی کن خونسردیت را حفظ کنی

داخل سنگر فرماندهی نشسته بودم که ناگهان یکی از برادران در سنگر را باز کرد، داخل شد و بدون مقدمه شروع کرد سر حاج همّت داد وفریاد کردن و در مقابل بچّهها با لحن اهانتآمیز حرف زدن. من پریدم وسط حرفش و گفتم: «این حرفها را نزن، زشت است. به فرض اینکه حق با تو […]
حرف حساب یعنی این!

در ستاد لشکر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچّههای زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت میکرد. نمیدانستم حرفهایشان دربارهی چیست. آن برادر دائم تندی میکرد و جوش میزد. آقا مهدی با نرمی و ملاطفت آرامش میکرد. یکهو دیدم این برادر ترک ما یک چاقوی ضامندار از جیبش درآورد، گرفت جلوی […]