چند ساعتی استراحت

بعد از عملیات کربلای پنج بود که او فرسوده و بی‌خواب به مقر تاکتیکی لشکر – که به منطقه‌ی عملیاتی نزدیک‌تر بود – آمد و از خستگی افتاد. چند ساعت بعد، با صدای راننده از خواب بیدار شد که می‌گفت وانتش را زده‌اند و غذای بچه‌ها در راه مانده است. او ماشین فرماندهی را در […]

نحوه شکل‌گیری تیپ امام حسین علیه السلام

از نیمه‌ی دوم بهمن سال 1359 هدایت عملیات در منطقه‌ی عمومی خوزستان به او واگذار شد و چند ماه بعد، در خرداد ماه سال 1360، او عملیات «فرمانده‌ی کل قوا» را با استفاده از خاکریز 1750 متری دست ساز خود، فرماندهی کرد. پس از آن، جنگ و گریز ادامه یافت و حاصل هر یک، عقب‌تر […]

او همه جا بود

حسین خرازی اهل ماندن و استقامت بود؛ حتی وقتی دستش در طلائیه جا ماند، در شهر نماند، بلکه با آستین خالی، از بیمارستان به اهواز رفت؛ و برگشت؛ پیش بچه‌هایش، غواص‌هایی که وقتی در دوره‌های سخت آموزشی سر از آب سرد کارون در می‌آوردند، او را می‌دیدند که نیمه شب برای سر زدن به آن‌ها […]

خط شیر

رادیو لحظه به لحظه خبر سقوط یا محاصره‌ی یکی از شهرهایش را می‌داد. بچه‌های گروه ضربت نگران خرمشهر بودند که در حال سقوط بود، و آبادان که به محاصره‌ افتاده بود و اهواز که در خطر قرار داشت. می‌گفتند تانک‌ها با چراغ‌های روشن در دشت عباس جلو می‌آیند و هیچ کس نیست که مقابلشان بایستد؛ […]

از گنبد تا کردستان

از شمال کشور خبرهای نگران کننده‌ای رسید. گنبد و ترکمن صحرا ناآرام بود. فداییان خلق زمزمه‌ی خودمختاری آن منطقه را آغاز کرده بودند، مردم بسیج شدند و از اصفهان صد نفر از اعضاء کمیته‌ی دفاع شهری که حالا سپاه پاسدران انقلاب اسلامی خوانده می‌شد، به ترکمن اعزام شدند و حسین مسئول گروه بود. چند هفته […]

هزاران سر تراشیده

او نمی‌توانست زورگویی را – فقط به خاطر این‌که دستور است تحمل کند، به همین خاطر با آن‌که بهترین تک تیرانداز شناخته شده بود، به عنوان تنبیه او را به عمان فرستادند تا عضو گروهِ کماندوهایی باشد که قرار بود شورشیان ظُفا را سرکوب کنند. تا نام شاه، به عنوان قدرت نظامی منتطقه آوازه‌ی بلندتری […]

مسئول اسلحه خانه

بعد از پیروزی انقلاب به «کمیته‌ی دفاع شهری اصفهان» رفت. باید از آرزوهایش محافظت می‌کرد. شهر در دست مردم بود؛ از حفظِ امنیت شهر تا جمع‌آوری زباله و تقسیم غذا و سوخت، همه را مردم بر عهده داشتند. حسین به سبب آشنایی‌اش با تجهیزات نظامی، مسئول اسلحه‌خانه کمیته شد. خیلی‌ها هنوز هم جوان بیست ساله‌ای […]

از کردستان می‌رفت

آخرین بار بود که از این جاده می‌گذشت. از کنار این درخت‌ها، بوته‌ها، سنگ‌ها که در سنگینی عذاب‌آور آن همه خاطرات تلخ با او شریک بودند. خاطره‌ی اولین باری که ستونی کمین خورده با دید، برف‌های کنار جاده که از گرمای خون تازه آب می‌شدند، ماشین‌های شعله‌ور که کسی درونشان فریاد می‌کشید و بدن‌هایی که […]

پیکر برادر

وقتی خبر شهادت حمید را به مهدی دادند، او لحظه‌ای سکوت کرد و بعد زیر لب «انا لله و انا الیه راجعون» گفت. معاون حمید، پشت بیسیم به مهدی گفته بود که می‌خواهند بروند حمید را بیاورند. مهدی گفته بود: «حمید و دیگر شهدا؟» -‌ امکانش نیست دیگران را بیاوریم. حمید را می‌آوریم. -‌ یا […]

ما اردن را دور زدیم!

حمید (باکری)، اولین کسی بود که در آن شب پرانفجار و خون قدم بر جزیره‌ی مجنون گذاشت. پشت سرش، اسماعیل و بسیجیان لشکر عاشورا به سنگرهای دشمن هجوم بردند. حمید، معاون لشکر بود و جلودار دیگران. با آمدن نیروهای تازه نفس، جنگ در میان جزیره‌ی شمالی و جنوبی شدیدتر شد. سرانجام جزیره‌‌ی مجنون آزاد گشت. […]

قوطی خرما

مهدی به چند سنگر سر زد. حواس قدیر به مهدی بود. وقتی صورت مهدی سرخ شد و به پیشانی‌اش چین افتاد، دل قدیری هری ریخت پایین. صدای مهدی در شناور پخش شد: «برادرها سریع بیایند این‌جا؟» چند لحظه‌ی بعد، همه دور مهدی گرد شدند. توده‌ای زباله تلمبار شده بود و مگس‌ها دورش وول می‌خوردند. مهدی، […]

الله بنده‌سی[1]

حوصله‌ی وحید داشت سر می‌‌رفت. نیم ساعت می‌شد که چشم به جاده دوخته بود. برای هر ماشین که می‌گذشت، دست بلند می‌کرد؛ اما هیچ کدام ترمز نمی‌کردند. آسمان در حال تاریک شدن بود و ستاره‌ی قطبی در شمال می‌درخشید. ساکش را بر زمین گذاشت. خودخوری می‌کرد که چرا برای برگشتن به پادگان دیر کرده است. […]

خاکریز

«یعنی چه؟ مگر قرار نبود لودرها به خط بیایند و خاکریز بزنند؟» تا به حالف آقا مهدی را این قدر عصبانی ندیده بودم. رگ‌های گردنش باد کرده بود. با چهره‌ای ملتهب می‌گوید: «آتش شدیده یعنی چه؟ این حرف‌ها کدام است؟ بچه‌ها دارند زیر آتش مقاومت می‌کنند. آن وقت تو می‌گویی لودرچیها نمی‌توانند جلو بروند. اصلاً […]

جهیزیه دخترم

باران تازه قطع شده بود. مهدی از پنجره‌ی اتاقش به خیابان نگاه می‌کرد. جوی‌ها لبریز شده و آب در خیابان و کوچه‌های مجاور سرازیر شده بود. مهدی پشت میز نشست. پرونده‌ای را که مطالعه می‌کرد، بست. در اتاق به صدا درآمد و نورالله وارد اتاق شد. هول کرده بود. مهدی بلند شد و گفت: «چه […]