کبوتر زخمی به نقل از علامه حسن‌زاده

سید را آن‌ها شناختند که خود آسمانی‌اند. آن‌ها که خود مسافران من الحق الی الخلق هستند. علامه حسن زاده آملی او را شناخت. زمانی که این عارف و عالم جلیل القدر در یکی از یادواره‌های شهدا در آمل حضور یافتند، سیّد مجتبی را مثال زدند و فرمودند: «سید مجتبی مثل کبوتری بود که یک بالش […]

نوشتن و گفتن از سیّد علمدار!

نمی‌دانم چطور سر از ساری درآوردم! چطور بر سر مزار سیّد مجتبی رفتم. چطور برادرش را ملاقات کردم و… احساس می کنم هیچ کدام این‌ها دست من نبود. بعد هم توسط یکی از دوستان، پرونده کامل این شهید شامل خاطرات و مصاحبه‌ها و … به دستم رسید. اصلاً فکر می‌کنم هیچ کدام از این جریانات […]

چند قطره اشک برای مادرم (علیها سلام)

وقتی می‌خواستند پیکر سیّد را به خاک بسپارند، چند نفری از دوستان و مداحان و علما بالای سرش رفتند تا به وصیت او عمل کنند. آن عاشق دل داده‌ی اهل بیت (علیهم السّلام) وصیت کرده بود هرگاه خواستید مرا در داخل قبر قرار دهید، روضه‌ی زهرا (علیها سلام) برایم بخوانید تا اشک از چشمانتان بر […]

نشانی از غربت مادر

وقتی سیّد حالش به هم خورده بود. استاد صمدی آملی از علامه درخواست دعا کرده بودند. ایشان فرموده بودند: «کاری با سیّد نداشته باشید، تمایل رفتن ایشان بیشتر ازتمایل به ماندنشان است. من دعا می‌کنم؛ ولی تمایل ایشان به رفتن بیشتر است. او را اذیت نکنید.» سید مجتبی به آنچه آرزو داشت، به آنچه خواسته‌اش […]

مادرم حضرت زهرا (سلام الله علیها) این‌جا هستند!

آمدم بالی سر سید. بدنش کبود شده بود. اصلاً حال خوبی نداشت. وقتی بالای سرش رسیدم گفت: «حمید، بگو این چیزا رو از دستم در بیارن.» خودش می‌خواست آن‌ها را جدا کند که نگذاشتم. به سیّد گفتم: «مگه چی شده، برا چی می‌خوای سرم و دستگاه‌ها رو دربیاری؟» گفت: «می‌خوام برم غسل کنم.» با تعجب […]

زمزمه جدایی

برخی از شب‌ها پس از مراسم به همراه سیّد برای زیارت، به آستانه‌ی مقدس پهنه کلا[1] می‌رفتیم. یک شب در بین راه در خصوص مسائل مربوط به زندگی و معضلات جامعه و مسائل روز صحبت می‌کردیم. در پایان وقتی همه ساکت شدند. سیّد مجتبی لبخندی زد و گفت: «ای آقا، سی سال عمر که این […]

خاطرات را باید از دل شلمچه شنید

خیلی‌ها سیّد را از برنامه ولایت فتح شناختند. او در این برنامه به ویژگی‌های شلمچه پرداخت و گفت:«شلمچه خودش خیلی چیزها دارد که بگوید. این خاطرات را باید از دل شلمچه شنید، نه از زبان ما. نمی‌دانم ولی فکر می‌کنم شلمچه از جمله جاهایی است که همه آمدند، چهارده نور پاک آمدند، انبیا، اولیا، … […]

نام مبارک مادرم!

مدتی از شهادت سیّد گذشته بود. قبل از محرم در خواب سیّد را دیدم. پیراهن مشکی به تن داشت. گفتم: «سیّد چرا مشکی پوشیدی!؟» گفت: «محرم نزدیک است.» بعد ادامه داد: «اینجا همه جمع هستند. شهدا، امام (رحمة الله) و…» سیّد گفت: «در حضور همه شهدا و بزرگان، حضرت امام (رحمة الله) به من فرمودند: […]

یادواره شهدا

در یادواره‌ی شهید طوسی متنی را قرائت کرد که مربوط به ملاقات با شهدا بود! این‌که شهیدی از آن سوی هستی مطالبی را بیان می‌کند. این متن بسیار در حضار تاثیرگذار بود. فیلم این یادواره موجود است. خلاصه متن قرائت شده توسط سیّد به این شرح است: «چقدر سخت است حال عاشقی که نمی‌داند آیا […]

آزارها و زخم زبان‌ها

دامنه کارهای پشت پرده علیه سیّد به محل کار او کشیده شده بود.عده‌ای علناً درحضورش به او بد می‌گفتند. به هیئت رهروان که آن زمان از لحاظ معنویت یکی از بهترین محافل مذهبی سطح کشور بود، می‌گفتند هیئت غشی‌ها و… من را صدا کردند. رفتم دفتر آقای …. در سپاه، آن موقع من در تبلیغات […]

سیّد در بخشی از وصیت‌نامه‌اش نیز چنین آورده است

به دوستان و برادران عزیزم وصیت می‌کنم؛ کاری نکنند که صدای غربت فرزند فاطمه (علیها سلام) مقام معظم رهبری، که همان ناله‌ی غریبانه فاطمه (علیها سلام) خواهد بود به گوش برسد. همان‌طور که زمان امام خمینی (رحمة الله) گوش به فرمان بودید و در صحنه‌های انقلاب حاضر و آماده ایثار جان و زندگی بودید (همان […]

عاشق ولایت

سید بعد از رحلت حضرت امام (ره) ارادت خاصی به امام خامنه‌ای (حفظه الله) پیدا کرد. شبی من به همراه سیّد بعد از اقامه نماز مغرب و عشا از مسجد جامع راهی منزل یکی از شهدا شدیم. در طی مسیر خاطرات دوران جنگ و دوستان را مرور می‌کردیم.  بعد از آن سیّد با حالتی بغض‌آلود […]

شرط‌بندی

بعد از بازی بچه‌ها سر برد و باخت و نحوه داوری و …. با هم بحث می‌کردند. در یکی از روزها آقا سید، همه بچه‌ها را جمع کرد و گفت: «بازی خشک و خالی صفا نداره، حتماً باید توی بازی شرط‌بندی هم باشه!!» همه جا خوردیم! آقا سیّد و این حرف‌ها؟! یکی از بچه‌ها گفت: […]

اخلاص

صبح روز تاسوعا بود. جهت برگزاری مراسم زیارت عاشورا همراه سیّد مجتبی و بچّه‌های هیئت، به نیروی دریای ارتش واقع در شهرستان نوشهر رفتیم. مراسم عجیبی بود. در آن روز من کنار سیّد نشسته بودم. سیّد هم طبق معمول شال سبزی را روی سرش انداخته بود. با سوز و گداز خاصی مشغول خواندن زیارت عاشورا […]