مهمون نمیتونه با خودش مهمون ببره!

من سه سفر با فضلالله رفتم مکه. خودش شانزده بار رفت. سال اول انقلاب که از طرف امام نمایندهی حج و زیارت شد، هر چی اصرار کردم که «من رو هم ببر!»، گفت «میخوای توی امانتی که بهم سپرده شده خیانت کنم؟» نمیخواستم خیانت کند، نمیخواستم با جیب کس دیگر بروم، نمیخواستم دل کسی را […]
کمونیست دو آتشه

به او فهماند زندان بودناش هم برای خودش و هم سلولیهاش حکمتی داشته که من نمیدانستهام. گفت «من با خیلیها غربت و تنهایی زندون رو تحمل کردم، اما حکایت این بندهی خدا چیزی دیگهیی بود.» هم سلولیاش یک کمونیست دو آتشه بود که زده بود یک آدم معروف را با درفش کشته بود و منتظر […]
هر چی باشه مهمونن

یک بار ساواکیها ده و نیم شب آمدند و دو و نیم صبح رفتند. آن روزها خانهمان توی کوچه فقیه الملک بود. همهشان لباس شخصی پوشیده بودند، جزیکیشان، که لباس ارتشی تناش بود. میگفتند «دادستان ارتشه.» او بود که دستور میداد بقیه چه کار کنند. او بود که گفت «زیر و بالای کتابخونه رو شخم […]
شهادت با همین لباس آرزومه

فضلالله در ماجرای پانزده خرداد، دوازده روز، خانه به خانه جا عوض میکرد. شب اول تو خانهی اول استخاره میکند که «بمونم یا برم؟» استخاره برای رفتن خوب میآید. آن شب تنها نبود. آقای اعتمادزاده و مروارید و شجونی هم بودند. قرار میشود لباس شخصی بپوشند. حتی میروند به تعداد همهشان تهیه میکنند و میآورند. […]
قهر ممنوع!

بهانه زیاد میگرفتم. گاهی جوش میآوردم. این جور وقتها فضلالله عباش را برمیداشت و با خنده از خانه میزد بیرون و میرفت صحن. میرفت که پرش به پر من نگیرد. من حرص میخوردم و به خودم میگفتم «اگه اومد، یه کلام هم باهاش حرف نمیزنم.» قرار قهر با خودم میگذاشتم، ولی تا پاش را میگذاشت […]
نامه به پدر

بابا مجتبی سلام. امیدوارم خوب باشی. حال من خوب است و شاید بهتر از همیشه. راستی حتماً میدانی که از نوشتن اولین نامهام برایت حدود یک سال میگذرد و در این یک سال اتّفاق بسیار مهمی برای من افتاده است. بگذار خیلی زود بگویم و بیش از این منتظرت نگذارم. بابا جون من به سن […]
مسائل سیاسی

دوم خرداد 76 در پیش بود. عدهای از دوستان سیّد که به جناح چپ معروف شده بودند دور هم نشسته بودند. مرتب از کاندیدای مورد حمایت خود صحبت میکردند. موج حمایتهای آنها به هیئت هم کشیده شده بود. این سیاسی کاریها باعث شد عدهای از هیئت جدا شوند. یک شب دوباره دور هم جمع شدند […]
ارادت

چند سال بعد از شهادت رسید، خداوند به من فرزندی عطا کرد. خیلی خوشحال بودم. امّا پزشکان خبر بدی به من دادند فرزندم دچار مشکل بود. به تمام پزشکان حاذق چه در تهران و چه در مازندران مراجعه کردیم. آنها راهی برای درمان نمیدیدند. مدتی پسرم را در دستگاه قرار دادند؛ امّا باز بیفایده بود. […]
ضمانت

خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم. اما مشکل پدر و مادرم بودند. به پدرم نگفتم که به سفر زیارتی فرهنگی میرویم. بلکه گفتم به یک سفر سیاحتی که از طرف مدرسه است میرویم. امّا باز مخالفت کردند. دو روز قهر کردم و لب به غذا نزدم. ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم. […]
رسول دل

آقا سیّد مجتبی علمدار را خیلی اتفاقی شناختم. زمستان بود. برای خریدن نوار یکی از مداحان به نمایشگاهی که در شهرمان دایر بود رفتم. نوار حضرت ابوالفضل (علیه السلام) آن مداح را خواستم. فروشنده نواری به من داد با عنوان شهید علمدار. چون آقا ابوالفضل (علیه السلام) هم علمدار بودند فکر کردم همان است و […]
فاتح دلها

مدتی بود که در میدان منتظر مسافر بودم، حالا که میخواستم بروم نمیتوانستم تکان بخورم! ده تا تاکسی جلو و پشت سرم ایستاده بودند. همان حین متوجه جوانی که چفیه دور گردنش انداخته بود شدم. انگار اهل آبادان بود. به همراه یک ساک کوچک به سمت من آمد. زد به شیشهی ماشین. شیشه را پایین […]
برنامه علمدار

گروهی را آماده کردم و رفتیم ساری. ابتدا به سراغ لشکر 25 رفتیم و خودمان را معرفی کردیم. گفتیم میخواهیم دربارهی سردار شهید، سیّد مجتبی علمدار، فیلم تهیه کنیم. به ما گفتند درجهی سیّد سردار نبوده، او سروان بوده. با خودم فکر کردم که روایت فتح دربارهی سرداران فیم تهیه میکند، نه… کسی زیاد تحویل […]
حضور

همسر من بعد از ماجرای فرش رنگی ارادت عجیبی به سیّد مجتبی پیدا کرد. همیشه شبهای جمعه به کنار مزار او میرفتیم و برای او زیارت عاشورا میخواندیم. همسرم آن زمان آن قدر قرص اعصاب میخورد که خسته شده بودیم. از سیّد خواستم که ما را یاری کند. بعد از مدتی که به زیارت سیّد […]
شفاعت شما با مادرم حضرت زهرا (سلام الله علیها)

از طرف لشکر گفتند: «برای مراسم فردا یک تابلو بزرگ از تصویر سیّد آماده کن.» من هم آخر شب، به منزلمان در بابل رفتم. با پارچه و چوب، بوم را آماده کردم. قلم و رنگها را برداشتم و به نام خدا شروع کردم. همسرم آن موقع ناراحتی اعصاب شدید داشت. بارها به پزشکان متخصص در […]