خانهی نیازمندان

شهید مزاری یک وانت پیکان داشت که وقف پایگاه بسیج بود. وی پشت این ماشین نمینشست و رانندگی به عهدهی من بود. معمولاً ما سر ساعت مقرر با 600ـ700 نایلون شامل لوازم مصرفی مورد نیاز به درِ خانههای نیازمندان میرفتیم و آنها را توزیع میکردیم. گاهی اوقات خودش به در خانه نمیرفت و به من […]
پیشقدم

نیرهایی که زیر دست «علی» آموزش میدیدند، توی خطّ مقدّم همیشه حرف اوّل را میزدند. در بحث آموزش، سختگیری زیاد میکرد، ولی چیزی که بچّهها را میساخت و کارآمد میکرد، سختگیریهای او نبود، خُلق و خوی علی بود و روحیّات او. حتّی یک بار ندیدم به نیرویی بگوید: «برو!» همیشه خودش جلو میرت و به […]
دست نوازشگر

صبح زود همراه «حاج قاسم میرحسینی» از خطّ اوّل به پایگاه موشکی آمدیم تا از آنجا به دریاچهی نمک برویم. به علّت عملیات «فاو»، چند شب بود پلک روی هم نگذاشته بودیم. خستگی و بیخوابی ما را از پا انداخته بود. بعد از ظهر فرصتی پیش آمد تا چند ساعت بخوابیم، امّا حاجقاسم مجال استراحت […]
محاصره

عراقیها منطقه را محاصره کرده بودند. عبّاس گفت: «داریم میرویم، در حالیکه نمیتوانیم شهدا را ببریم عقب.» فردا صبح با «حاجیپور» رفتیم ببینیم که کسی جا نمانده باشد. دیدم عبّاس یک شهید را روی دوش گرفته و دارد عقب میآید از شدّت ضعف و خستگی صورتش سفید شده بود. کمکش کردیم و شهید را آوردیم […]
دردِ زخم

دیپلم گرفتن من و مهدی، مصادف شد با آغاز جنگ. بعد از مدّتها، روزی او را در خیابان دیدم. به مرخّصی آمده بود. با دست، محکم کوبیدم به پشتش! از جا پرید و رنگش تغییر کرد. گفتم: کجایی تو؟ چقدر کمپیدایی؟ با آنکه رنگ چهرهاش تغییر کرده بود، لبخندی زد. تعجّب کردم چرا چهرهاش ناگهان […]
پشیمان

در همان شب بعد از عملیّات، در اثر پاتکی که دشمن کرده بود، برخی سنگرهای رزمندگان اسلام به تصرف آنها درآمده بود، علیرضا این را نمیدانست. علیرضا صبح که برای بیدار کردن بچّهها به داخل سنگرها میرود، ناگهان خود را داخل سنگری میبیند که عراقیها شب قبل آن را تصرف کرده بودند. در این لحظه […]
مشتاق حضور

علی زمان کوتاهی در تهران ماند. در این مدّت با بچّههای گردانی که میخواست با خود به جنوب ببرد، تماس گرفت. این بار ناصر صیغان هم اعلام آمادگی کرد تا همراهش به منطقه برود. ناصر از بچّه محلهای قدیم علی بود. از محّل «نوبنیاد» و «نیاوران». گردنبند طلاییاش همیشه از میان یقهی بازش به چشم […]
اگر پیرو فاطمهی زهرایی سلام الله علیها

به هر کلکی بود دامادش کردم، دستش را دادم به دست عروسش گفتم «بلکه تو بتوانی بیشتر از ما ببینیاش.» میخواستم پابند شود زیاد نرود جبهه. دیگر داشتم از نیامدنها و دیر آمدنهاش میترسیدم. محمود گفت «مبارک ست.» همه میخندیدیدم. اصلاً فکرش را نمیکردیم، فقط سه روز بماند برود شش ماه نیاید. صداها در آمد […]
آمد «الله نور السماوات و الأرض…»

آن روز وقتی پدر حرف درس خواندن من را پیش کشید و گفت که زهرا میخواد درس بخونه و نمیخواد ترک تحصیل کنه؛ حسابی حساس شدم ببینم چه میگوید. شنیده بودم خیلی از مردها، همان اوّل کار، هر شرط و قراری را که بگذاری قبول میکنند، امّا به قول خودمانیاش؛ وقتی که خرشان از پل […]
اشکهایش

من مردهای زیادی را دیده بودم. شوهرهای دوستانم را، دیگران را، که در راحتی و رفاه هم بودند، امّا همیشه سر زن و بچّهشان منّت میگذاشتند. ابراهیم با آن همه مرارتی که میکشید باید از من طلبکار میبود، که من دارم برای تو و بقیه این سختیها را تحمّل میکنم، ولی همیشه با شرمندگی میآمد […]