حمید به روایت همسر

حمید کسی نبود که آدم بتواند ندیده اش بگیرد. صبور، و به معنای واقعی کلمه سنگ صبور بود. کسی که آدم می‌توانست باش راحت زندگی کند و هرگز احساس ناراحتی نکند. همیشه سعی می‌کرد همه چیز را خوب درک کند و سؤال به وجود نیاورد. او و مهدی این احساس را در آدم به وجود […]

خانه ساده و کوچکمان

یادم که به خانه‌ی ساده و کوچک‌مان، آن خانه‌ی قشنگ‌مان می‌افتد، دلم پر از غرور و شادی می‌شود. ما برای شروع زندگی‌مان از هیچ کس هیچ هدیه‌یی نگرفتیم. چون فکر می‌کردیم اگر هدیه بگیریم بعضی چیزها می‌آیند تحمیلی وارد زندگی‌مان می‌شوند، حتی اسباب و اثاثیه‌یی که به نظر ضروری می‌آیند. تمام وسایل زندگی ما همین‌ها […]

تسویه حساب

گاهی اگر فکر می‌کرد باید از من انتقاد کند کار خیلی جالبی می‌کرد. سجاده‌اش را برمی‌‌داشت می‌برد نمازش را می‌خواند و آن قدر سر سجاده‌اش می‌نشست، با آن قد بلند و سر خمیده‌اش، که من حدس می‌زدم دارد خودش با خودش تسویه حساب می‌کند. بعد هم می‌آمد از من انتقاد می‌کرد. به مجنون گفتم زنده […]

وظیفه مادری

فکر می‌کرد همیشه باید مرا آزاد بگذارد تا من هم برای خودم فرصت رشد داشته باشم. این طور نبود که من کنار او باشم یا بمانم و او احساس کند من کامل شده‌ام. احساس می‌کرد من هم باید مسیر مشخص خودم را طی کنم. حتی در وظایف مادری و خانه‌داری. یادم می‌آید اولین فرزندمان احسان […]

دفتر اشکالات

حمید بعد از ازدواج روی تمام کارهای من دقت داشت. روی نماز خواندنم، روی کارهای شرعی و مذهبی‌ام. اگر چیزی می‌دید می‌‌آمد می‌گفت. یک دفتری داشتیم که قرار گذاشته بودیم هر کی هر موردی از آن یکی دید برود توی آن بنویسد. این دفتر همیشه از اشکالات من پر می‌شد. حمید می‌گفت «تو چرا این […]

فقط دو دست لباس

رفتم چمدان لباس‌هام را آوردم که بازش کنم بگذارم‌شان جاهایی که باید. یک کارتن کتاب هم بود. حمید تا لباس‌ها را دید گفت «این همه لباس برای یک نفرست؟» گفتم «زیادست؟» گفت «هر آدمی فقط دو دست لباس بیشتر نمی‌خواهد. یک دست را بپوشد یک دست را بشوید.» یک جوری به من فهماند لباس‌ها را […]

روح بزرگ حمید!

یک روز دیدم آمده دانشگاه دنبال من. چند بار همدیگر را آن‌جا دیده بودیم. برای من زیاد غیر عادی نبود که آمده. فقط وقتی تعجب کردم که گفت آمده خواستگاری من. خنده‌ام آمده. فکر کردم لابد شوخی می‌کند. فکر کردم منِ شلوغ کجا و حمیدِ ساکت و محجوب کجا. خانواده‌‌ام هم ، مطمئن بودم، که […]

رقیبم یا چریک؟!

حالا وقتش‌ست چشم ببندم بروم به گذشته، برسم به آن روزهای جوانی و یادم بیاید که اصلاً به ذهنم هم خطور نمی‌کرد که یک روز عروس حمید بشوم و احساس کنم که رقیبیم یا چریک. بعد یادم بیاید که چریک‌ها که عمر چندانی ندارند. شاید به خاطر همین بود که به هم قول دادیم گفت […]

جده‌ی سادات

می‌گفت «شکنجه‌گرم از آن دست سنگین‌ها بود که اگر می‌زد، چهار ستون بدن آدم می‌لرزید. اسمش کمالی بود. تا با خودم کار داشت، کاری باهاش نداشتم. ولی وقتی دهنش رو باز کرد و به جده‌ی سادات ناسزا گفت، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. پا شدم جلو مافوقش سرهنگ طاهری محکم خوابوندم بیخ گوشش تا […]

برادر شهید

یک بار رفت محلات و از آن‌جا رفت به دیدار یکی از خانواده‌های شهید که توی شهر خیلی معروف بودند. دایی‌ام هم باهاش رفته بود. اصلاً همو بود که آمد گفت چه اتفاقی افتاده. گفت «برادر شهید، هنوز نرسیده، نه گذاشت نه برداشت، جلو چشم همه یه حرف خیلی زشتی به حاجی زد که شرمم […]

آهن گداخته

منش بنی‌صدر با حزب جمهوری اسلامی همخوانی نداشت و اختلاف‌ها زبانه کشید و آتش‌اش آمد دامن بابا را گرفت. بنی‌صدر توی سپاه هم مخالف خوان داشت و چون دست‌شان به او نمی‌رسید، علنی به حاج آقای ما زخم زبان می‌زدند. بابا تا آن‌جایی که می‌توانست دندان سر جگر می گذاشت تا نگذارد ترکش این اختلاف‌ها […]

تجدیدی

درس خوندن برای همه بالا و پایین زیاد دارد. برای من هم داشت. برای برادرم هم داشت. یعنی گاهی تجدید می‌شدیم. بابا زیاد سخت نمی‌گرفت که چرا تجدید شده‌ایم. فقط می‌گفت «باید جبران کنین.» اول تابستان می‌گفت «یا برید یه جا وایسین کار کنین چیز یاد بگیرین، یا برید کلاس تجدیدی‌هاتون رو بخونین.» اصل حرف‌اش […]

سرویس مدرسه

بابا از تحصیل برای هیچ کدام‌مان کم نگذاشت. شده بود از کسی پول قرض کند، اجازه نمی‌داد هر جایی و پیش هر کسی درس بخوانیم. یادم است یک سال ما را برد گذاشت مدسه‌ی علوی درس بخوانیم. همان روزهایی که با آقای علامه اختلاف پیدا کرد، سر آقای حلبی و آن داستان‌ها، گشت یک مدرسه‌ی […]

هیئت نطنزی‌ها

یادم است نطنزی‌های تهران یک هیأت خودمانی زده بودند و آمده بودند سراغ بابا که براشان منبر برود و مجلس‌شان را گرم کند. آن موقع‌ها شغل نطنزی‌ها این بود که با دوچرخه می‌رفتند توی خیابان‌ها و کوچه‌های تهران میل پرده و شیلنگ و از این جور چیزها می‌فروختند. مجلس‌شان هم زیاد شلوغ نبود. گاهی فقط […]