کار مهمتر

از خانه زدم بیرون. شب بود. مشکلی حسابی نگرانم کرده بود. باید ضامنی پیدا می‌کردم تا مشکلم را با کلانتری حل کند. غرق در فکر و غصه بودم که آریای سفید رنگ او توجّهم را جلب کرد. خودش پشت فرمان نشسته بود. وقتی مرا دید، دستی برایم تکان داد و رد شد. با داد و […]

دانشجوی پزشکی

یک بار هنگام درگیری با دمکرات‌ها در یکی از روستاهای مهاباد گلوله‌ای به یک خانه خورد و هر آن ممکن بود خانه خراب شود و یک بچّه‌ کوچک داخل خانه بود، در آن اوج درگیری حمید خودش را به داخل خانه رساند و کودک را بیرون آورد و بعد از مدتی آن بچّه را به […]

اگر فرمانده را می‌دیدی؟

هوا بسیار گرم بود. سوار یک ماشین بودیم و می‌رفتیم. یادم نیست در کدام منطقه بودیم. جاده‌ی سربالایی بود. کمی سلاح و لوازم همراه داشتیم. چهار، پنج نفر بسیجی کنار جاده ایستاده بودند. چند نفر از آنان از بچّه‌های لشکر خودمان بودند. حسن باقری گفت: «بایست، آن‌ها را سوار کنیم.» گفتم: «راه سربالاییه!» گفت: «عیبی […]

سرپناه

تمام فکر و ذهنش فقرا و نیازمندان بودند. گاهی با عجله می‌آمد و می‌گفت: «مادر، هر چه در خانه داریم، آماده کن که نیازمندی، محتاج آن است.» حتی اگر خودش هم چیزی نداشت، امّا باز هم دست بردار نبود و هرطور که می‌شد نیاز آن‌ها را برطرف می‌ساخت. چند خانواده‌ی آواره‌ی عراقی را می‌شناخت که […]

چرا گریه می‌کنی؟

منطقه‌ی اورامان در جبهه‌ کردستان به دلیل وضعیت جغرافیایی و دارا بودن ارتفاعات مختلف، برای ما اهمیّت ویژه‌ای داشت. یک سلسله از کوه‌های منطقه که در خطوط مرزی بود، در اختیار عناصر رزگاری بود و همین امر موجب شده بود تا ارتباط آن‌ها با حزب بعث به سهولت انجام پذیرد. در جلسه‌ای با حضور حاج […]

پیمان آسمانی

حاج کمال فاضل طبق معمول بعد از نماز مغرب و عشا، دعا و نیایش شروع به صحبت کرد و باز هم مثل همیشه، عاشقانه و دلنشین حرف زد. از برادری و اخوّت می‌گفت و دل‌ها را برای جشنی زیبا آماده می‌کرد، جشن پیمان برادری. وِلوِله‌ای عجیب به پا شد. رزمندگان دو به دو در کنار […]

سیراب که شد خنده تحویلمان داد

تو میدان مین، از ساعت ده به آن طرف، دیگر کاری از ما ساخته نبود. بس که هوا گرم بود. هجوم می‌بردیم سمت کلمن آب. یک بار علی جلویمان را گرفت. گفت: ـ«برادرا هجوم نیاورید! آن قدری آب نداریم که هر قدر خواستید بخورید. اجازه بدهید یادتان بدهم چه‌طوری تو میدان مین رفع تشنگی کنید.» […]

لب و چانه‌ی عسلی و نیش زنبورها!

اعضای تیم شناسایی عبارت بودند از: قدیر نظامی و حبیب الله مظاهری. حبیب می‌خواست نسبت به آن‌جا توجیه باشد، لذا او را هم با خودمان برده بودیم. نفر چهارم هم شهبازی. اوّلین نفر که رفت و خط دشمن را دید زد و برگشت، شهبازی بود. آن‌جا من کنار آقای قدیر نظامی ایستاده بودم، آخر او […]

انگیزه‌ی تو چیه؟

 اوّلین بار که می‌خواست به جبهه برود، باید مصاحبه‌ای با او می‌کردند تا پای‌بندی او را به اسلام بفهمند. لذا از او پرسیده بودند: انگیزه‌ی شما برای رفتن به جبهه چیه؟» گفته بود: «من انگیزه – منگیزه سرم نمی‌شه. دیدم همه دارن می‌رن، منم می‌خوام برم.» مصاحبه‌گر پرسیده بود: «بلوغ یعنی چه؟» گفته بود: «بُلوغ […]

حوری زشت و بداخلاق!

بچّه‌های تخریب همه شهید احمد خلیلی را به صفا و بذله‌گویی می‌شناختند. هر وقت حجم آتش عراق سنگین می‌شد، به خاطر این‌که به نوجوان‌ها روحیه بدهد به خنده می‌گفت: «یک وقت نترسیدها. به ما هیچی نمی‌شود. مگر نشنیده‌اید بادمجان بم آفت ندارد. مثل روز برایم روشن است، همه‌ی ما آن قدر زنده می‌مانیم که یک […]

بیا خواستگاری خواهر من!

آمده بود مرخصی بگیره. یک نگاهی بهش کرد و گفت: «می‌خوای بری ازدواج کنی؟» گفت: «آره، می‌خواهم بروم خواستگاری.» درنگی کرد و گفت: «خب بیا خواهر منو بگیر.» خوشحال شد و گفت: «جدی می‌گید آقا مهدی؟» آقا مهدی گفت: «به خانواده‌ات بگو برن ببینن، اگر پسندیدن، بیا مرخصی بگیر برو.» بنده‌ی خدا تو پوست خودش […]

فرمانده‌ی قاطرها!

سال شصت و شش به ماووت رفتیم. مقرمان در گردویی بود. گردان داشت جابه‌جا می‌شد. به علّت صعب العبور بودن منطقه، به هر گردانی تعدادی قاطر می‌دادند. آقا رضا گفت: «بریم قاطرها رو تحویل بگیریم.» با هم راه افتادیم. خیلی از بچّه‌ها روحیات او را می‌دانستند. شنیده بودند که گفته: «من هم فرمانده‌ی گردانم. امّا […]

گوشت تمام شده، گریه می‌کنی؟

در یکی از عملیّات‌ها دو نفر که برادر بودند به همراه آقا رضا و دیگران شرکت داشتند. یک برادر شهید شد و برادر دیگر در اثر ناراحتی، غصه‌دار کناری نشسته بود و گریه می‌کرد. داشتیم شام می‌خوردیم. آن برادر شهید خیلی بی‌تابی می‌کرد. برخی از دوستان سعی کردند که آرامش کنند. بی‌فایده بود. آقا رضا […]

چطور آمدی؟

در مقرّ تیپ دوازده قائم، در دزفول بودیم. یکی – دو تا از بچّه‌ها می‌خواستند به شهر بروند. آقا رضا گفت: «منم ببرین.» گفتند: «نمی‌شه. ما کار و بدبختی داریم، تو می‌آیی ما رو علّاف می‌کنی.» خیلی اصرار کرد، امّا بچّه‌ها قبول نکردند که او را ببرند. امیدش که قطع شد، گفت: «نبرین! من زودتر […]