من می‌مانم

یکی از نیورهایی که در پیرانشهر با ایشان آشنا شده بودم، سخت مجروح شده بود. چون وزن سنگینی داشت، نتوانستم او را کول کنم و به عقب بیاورم. وقتی او دید که من خیلی برایش ناراحت هستم، گفت: «شما به کمک بچّه‌ها بروید. من این‌جا می‌مانم.» گفتم: «شاید نجات پیدا کنی.» گفت: «نه! می‌دانم که […]

در حال تیمّم

سیّد حسن سیِد طیب در هنگام پاکسازی نخلستان‌های فاو شهادت رسید و دو شبانه‌روز در میان نیروهای خودی و نیروهای دشمن بر زمین ماند. سرانجام پیکر آن شهید به عقبه فرستاده شد. هنگامی که چهره‌ی نورانی سیّد شهید را مشاهده کردیم، او را در حال تیمّم دیدیم. بدنش از سوز سرما خشک شده بود و […]

شب چهاردهم

سَر شهید عابدینی فرمانده‌ی گردان 410 خیلی خراب بود. گوش تا گوش سرش شکسته بود. دکتر گفت: «سوزن باریک ندارم که بتوانم سَرت را بدوزم.» شهید عابدینی گفت: «ناراحت نباش، یک سَری برای من بدوز که 15ـ 14 روز بتواند دوام بیاورد.» اتفاقاً همه‌اش بالا و پایین دوخته شد. شب چهاردهم در عملیّات کربلای 5، […]

صبر و استقامت- شدّت سرما و گرسنگی!

اوایل جنگ بود و منطقه‌ای که می‌بایست در آن‌جا عملیات شود، ارتفاعات بالای نوسود بود. بسیاری می‌گفتند نیروهایی که آمده‌اند تا به حل جنگ نکرده‌اند و نمی‌توانند با نیروهای کومله و دموکرات روبه‌رو شوند. امّا ما که حدود پنجاه نفر بودیم، با توکل به خدا در ساعت ده شب حرکت خود را به صورت پیاده […]

صبر و استقامت- صبور

اوّلین باری که در جبهه مجروح شد، حدود هجده روز بستری بود. یکی از دوستانش به «محسن» گفت: «به خانواده‌ات خبر بدهم؟» محسن گفت: «نه! نمی‌خواهم به زحمت بیفتند.» دوستش پنهانی به ما خبر داد. وقتی به بیمارستان رفتیم، گفت: «دیگر مرخص شدم، باید به مشهد بیاییم.» عصا زیر بغلش گذاشته بود و به سختی […]

ییلاق بچّه‌های جبهه

از زمانی که پا به جبهه گذاشت، هیچ وقت راضی نشد برای مرخّصی به «مشهد» بیاید  و با هم به خارج شهر یا ییلاق برویم. روزی گفت: «دارم به جای خوش اب و هوایی به نام «با غرور» نیشابور می‌روم. چهار تا پنج ییلاق دوره داریم! جایتان خالی.» دوره‌ی طولانی شده بود و ما هم […]

کهنه‌ی پتو

هر چی پتوی نرم و قفنگ بود، مال بچّه‌ها بود. دست آخر «ناصر» وقتی مطمئن می‌شد که همه پتو دارند، با کهنه پتویی هر جا که می‌شد، می‌خوابید. برف آمده بود. ناراحت از پارو کردنِ پشت بام‌ها بودم، حالا که «محمّد» نیست، پشت بام‌ها می‌ماند. رفتم حیاط، دیدم کسی بالای پشت بام، برف پارو می‌کند. […]

احتیاجی به سیم خاردار نیست

اصولاً برخورد با این گونه افراد که با جمهوری اسلامی جنگیده و اسیر شده بودند، نیازمند به تصمیمی شجاعانه و اعتماد به نفس داشت و شهید دقایقی آن را دارا بود. چنانچه نقل شده، برای به کارگیری توّابین، در ابتدا کمیته‌ای از سوی اطلاعات آمده بودند و تصمیم داشتند در سنقر پادگانی برای آنان تأسیس […]

زندان بزهکاران

 در سال 53 که حسین را دستگیر کردندف او را به بند نوجوانان زندان بردند. زندانیان این بند، نوجوانانی بزهکار بودند که به جرم دزدی و دعوا و … به زندان افتاده بودند. وقتی حسین وارد این بند شد، بعضی از زندانیان او را مسخره می‌کردند و می‌گفتند: «با کی دعوا کردی؟ چی دزدیدی؟ و…» […]

شیوه‌ی علمدار

شیوه‌ی خاصی هم در جذب جوانان داشت. گاهی حتّی خود من هم به سیّد می‌گفتم: «این‌ها کی هستند می‌آوری هیأت؟ به یکی می‌گویی بیا امشب تو ساقی باش؛ به یکی می‌گویی این پرچم را به دیوار بزن… ول کن بابا!» می‌گفت: «نه! کسی که در راه اهل بیت هست که مشکلی ندارد، امّا کسی که […]

پیراهن نو

از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت. فریاد کوتاهی زد: «آخ‌جون این هم از پیراهن نو.» خیلی خوشحال بود. از همان لحظه‌ی اوّل فکر می‌کرد که اگر شلوارم را تو کنم و پیراهن نو را هم بپوشم، خوب حامد را سنگ روی یخ می‌کنم و با خودش گفت: «چه خوب، من که پیراهن نو دارم، این […]

پادرمانی

یک روز به اتّفاق ایشان از جاده‌ای عبور می‌کردیم. متوجّه شدیم که یک ماشین به گوسفندی زده است. من متوجّه شدم که راننده‌ی ماشین و صاحب گوسفند با هم درگیر هستند. صاحب گوسفند می‌گفت: «قیمت گوسفند دو هزار تومان است.» و راننده با گریه و زاری می‌گفت: «به خدا قسم هیچی ندارم که بدهم.» آقای […]

ارشد

اوایل سال 1349 در کلاس آموزش زبان انگلیسی مرکز آموزش‌های هوایی درس می‌خواندم و سمت ارشدی کلاس را داشتم؛ از آغاز تشکیل کلاس چند روزی می‌گذشت که دانشجوی تازه واردی به ما ملحق شد که بعدها فهمیدم نامش عبّاس بابایی است. مقررات کلاس در ارتش حکم می‌کرد، آن کس که درجه‌اش بالاتر است. ارشد کلاس […]

همان لبخند، همان سلام

 همسایه بروجردی بود، سر مسأله‌ای با برادر بروجردی درگیری پیدا کرد. ما هم بودیم، پادرمیانی کردیم و به قضیه فیصله دادیم. فردا همسایه آمد پیش ما، خیلی عصبانی بود. علّتش را پرسیدیم. به خاطر عصبی بودنش، اوّل چیزی نگفت و فقط صحبت از این می‌کرد که: «اون من را مسخره کرده!» ـ کی؟ ـ «بروجردی!» […]