راه نمیداد!

میگفت جلسهی فرماندهها مثلاً ساعت هشت، سر ساعت که میشد، در راه میبست. اگر کسی ده دقیقه دیر میآمد، راهش نمیداد. میگفت: «همان پشت در بایست.» بعد از لسه هم با توپ و تشر و عصبانی میرفت سراغش. میگفت: «وقتی توی جلسه ده دقیقه دیر میآیی، لابد توی عملیات هم میخواهی به دشمن بگویی ده […]
تا مطمئن نشدف نرفتیم!

اوّلین حشور یگان ویژهی شهدا در کردستان، همان راهپیمایی در سنندج بود. قبل از راهپیمایی محمود هی آمد و رفت و هی تای آستین و گترها و بند پوتینها و فانسقهها را چک کرد؛ چند بار. تا از همه مطمئن نشد، نرفتیم داخل شهر. وارد شهر شدیم و تا مقر رفتیم. خبر رسید که همان […]
واکس

عملیات رمضان تازه تمام شده بود. همه خسته بودند. حسن وسایلش را میگشت؛ دنبال چیزی بود. گفتم: «چی میخواهی؟» گفت: «واکس. میخوام کفشهایم را واکس بزنم، میخواهیم برویم جلسه.» رسم خوبان 9. آراستگی و نظم. صفحهی 99
برخورد نظامی

بعد از عملیات خیبر، قرارگاه تاکتیکی در عقبهی منطقه جُفیر بود. من در آن عملیات مجروح شده بودم و به بیمارستان اعزام گشتم. بعد از بازگشت به منطقهی جُفیر، منتظر بودم تا کاری به من ارجاع شود. برادر میرحسینی به من گفت: «شما بمایند. هنوز حالتان خوب نیست و اینجا کارهای عقبه را انجام بدهید.» […]
آراسته و وارسته

شهید عزیز معمولاً کُت و شلوار، آن هم در زمانی که زیاد مرسوم و متداول نبود، میپوشید. همواره توجّه داشت لباسش تمیز و اتو کرده باشد. در دشوارترین صحنهها نیز راضی نمیشد با سر و وضع نامرتب حاضر گردد. خودش نقل میکرد: «بچّهها در خط مقدم هم میدیدند. لباسم مرتب و اتو کرده است. میپرسیدند: […]
بهترینها

مجتبی الگوی نظم و انضباط بود. اصرار داشت که سلاح و تجهیزاتش بهترین باشد. زمانی که میآمد برای گرفتن تجهیزات، میگفت: «سلاحی بده که مشکلی نداشته باشد، فانسقه پارگی نداشته باشد و ….» این برخورد او برای ما ملکه شده بود و هر وقت وسیلهای لازم داشت، بهترین را به او میدادیم؛ چون اگر اشکال […]
سطلهای زباله!

در همهی زمینهها فعّال بود. به نظافت خیلی اهمیّت میداد. همیشه از همسایهها میخواست که کوچه را تمیز نگه دارند. تعدادی سطل زباله تهیّه کرد و روی آنها نوشت: «النَّظَافَةُ مِنَ الْإِيمَانِ». سطلها را با میخ روی تیرهای چوبی چراغ برق نصب کرد. گفتم: «همسایهها که خودشان سطل زباله دارند.» گفت: «میخواهم اگر رهگذری از […]
بهترین لباسها!

خانم عابدینی تعریف میکرد که: «شب قبل از شهادت، با شهناز و گروهی دیگر از خواهران، دور هم جمع بودیم. آن شب، شهناز لباس سفید خیلی زیبایی به تن کرد و جورابها سفیدی پوشید و چادر سفیدی بر سر انداخت.» گفتم: «برای چه لباس سفید پوشیدهای؟ در این شور حال و جنگ و گریزها پوشیدن […]
با حوصله و منظم

با حوصله بود. خیلی به نظم و ترتیب اهمیّت میداد. کمتر نیرویی بود که حوصله کند وقت و بیوقت بند پوتینش را تا آخر ببندد. همیشه هم، لبخند روی لباش بود. رسم خوبان 9. آراستگی و نظم. صفحهی 89/ تبسم نسیم، ص 65.
تأثیر مثبت تمیزی

مریم مقنعه ی چروک و مانتوی خیسش را گرفت و به دقّت آنها را روی طناب پهن کرد. فاطمه هم با لباسهای شستهاش آمد و در حال پهن کردن لباسهایش گفت: «تو این خاک و خُل، انفجار و آتش، و آن هم وقتی نه آب و برق درست و حسابی هست، تو هم حوصله داریها!» […]
حرف حساب

به خاطرم هست که مدّتی در جبهههای جنگ به منظور سرکشی از پایگاهها و سایتهای موشکی و مواضع پدافندی در خدمت ایشان بودم و در این مدّت به علّت مشغلهی زیاد و بیش از حد، فرصت نمیکردم به آرایشگاه بروم و سر و صورتم را اصلاح کنم. به همین جهت موی سرم بیش از حد […]
سرآمد

شهید مغفوری از نظر رعایت نظم شخصی سرآمد بود. کسی ندید که ایشان لباس سپاه را نامرتب به تن بپوشد. معمولاً با محاسن شانه کرده و تمیز، و لباسی بسیار مرتب در جمع و اجتماع حضور پیدا میکرد. نور در صورت مبارکش بود، درست نمونه ای بود از اصحاب پیامبر (صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ). […]
صد بار صلوات

قرار بود در جلسهای که با حضور چند نفر از دیگر دوستان از جانب شهید ترتیب داده شده بود، شرکت نمایم. متأسفانه با چند دقیقه تأخیر رسیدم. از جایی که شهید، فوقالعاده به نظم و قول و قرار مقیّد بود، مرا به خاطر تأخیر جریمه کرد. یادم هست در جمع اعضاء، شهید رو به من […]
بدون نظم، هیچ کاری نمیشود کرد

همه منتظرت بودند. حضورت ضروری بود. شهید سیّد محمود زرگر خیلی روی تو مانور میداد. با اصرار و منتقل شده بودی به جهاد، به خاطر تجربهات. قبلاً در تبلیغات سپاه کار میکردی. هر روز صبح به کمک بابا روی ویلچر آماده میشدی. دوستان تبلیغات میآمدند و باهم میرفتید سر کار. وقتی هم که منتقل شده […]