چرا چشم‌هایت را بسته‌ای؟

«علیرضا» در عملیّات والفجر، به واسطه‌ی آتش دشمن، به شدّت مجروح شده بود و چند نفر او را به روی دست، به سوی اورژانس می‌بردند. با خودم گفتم: کاش محمّدرضا این جا نبود و علیرضا را با این حالت نمی‌دید. به سوی او رفتم تا به خاطر مجروحیت برادرش، دلداریش بدهم. امّا وقتی کنارش رسیدم، […]

ایثار

زمستان، هوای بیرون سد است و لباس غواصی گرم. یک دفعه کنار چولان‌ها مار چنبره می‌زد یا مرغ‌های دریایی که بین چولان‌ها تخم گذاری کرده بودند، می‌پریدند به هوا و ترس می‌افتاد توی دلمان. بعضی وقت‌ها هم توی گودی جای گلوله‌ی خمپاره می‌افتادیم و زیر پاها خالی می‌شد و  آب تا روی سرمان می‌آمد در […]

راز گل و لای

گردان غواص ما خط شکن بود. شب اوّل ما باید در ورودی میدان مین، خط را می‌شکستیم، با دشمن درگیر می‌شدیم و منتظر می‌ماندیم تا بچّه‌های دیگر واحدها برسند. آن شب بچّه‌ها دلاورانه خط را شکستند. به میدان مین هم رسیدند، معبرها را هم باز کردند، امّا تیربارهای بی‌رحم عراقی‌ها با آن‌ها امان ندادند. بچّه‌هایی […]

از روی من رد شوید!

هیچ وقت یادم نمی‌رود، در یک محوری تخریبچی ما شهید شده بود. سیم چین هم نداشتیم. عزیز طلبه‌ی ما که بدنش مجروح بود، با شکم خوابید روی سیم خاردارها و گفت: من که رفتنی هستم، می‌خواهم این طوری خدمت بیشتری به اسلام بکنم چون تیربار دشمن مرتب داشت بچّه‌ها را می‌زد، این طلبه‌ی شهید گفت: […]

آخرین نفس…

به منطقه‌ی ماووت عراق می‌روند. فرمانده قول داده بود که آقا رضا را به خط نبرد. دیگران می‌رفتند و برمی‌گشتند. شوخی‌های آقا رضا خستگی را از تنشان در می‌کرد. چند روزی به همین ترتیب می‌گذرد. یک شب که چند تا از بچّه‌ها خسته از خط برمی‌گردند و استراحت می‌کنند، نیمه شب، دشمن با گلوله‌های شیمیایی […]

به جای خودش مرا نجات داد

به ما اطلاع دادند که تعدادی از نیروهای ضد انقلاب، به روستای در همان حوالی، به نام «کپک» رفته و در خانه‌ای مستقر شده‌اند. جمیل پیشنهاد کرد؛ برای این‌که دشمن متوجّه ما نشود، غروب که شد، توی تاریکی به آن روستا برویم. پیشنهادش منطقی بود و ما هم پذیرفتیم. هوا که رو به تاریکی می‌رفت، […]

سهمیه

چند تا سهمیه‌ی حج داده بودند سپاه. یکی‌اش مال او بود. به او گفتم: «رضا! ‌خوش به حالت! من تو خواب هم نمی‌بینم برم مکّه.» رضا آمد گفت: «تو بقیع یادم می‌کنی؟» گفتم: «خاک عالم. بقیع؟! من؟» گفتم: «آره دیگه!» گفتم: «چطوری؟» گفت: «خیلی ساده.» رفته بود به جای اسم خودش، اسم مرا نوشته بود. […]

نگهبانی

من و مرتضی اغلب اوقات به دنبال هم نگهبان بودیم. هنگامی که نوبت پستم می‌شد، اغلب مرتضی نه تنها مرا از خواب بیدار نمی‌کرد، بلکه به جای من نیز نگهبانی می‌داد. وقتی بیدار می‌شدم و می‌گفتم: آخر چرا این کار را کردی؟ او تنها لبخندی می‌زد و چیزی نمی‌گفت.   منبع کتاب: رسم خوبان 5 […]

معرفی

مهندس بوشهری که معاون دوره‌ی وزارت شهید تندگویان و از کسانی بود که همراه ایشان اسیر شده بود، نقل می‌کند: «وقتی ما اسیر شدیم، عراقی‌ها ما را به پشت یک خاکریز منتقل کردند. آن‌ها در کنار ما عدّه‌ی زیادی از ایرانی‌ها را لخت کرده، چشم‌ها و دست‌هایشان را بسته و تهدید می‌کردند که همه را […]

جور همه را کشیده بود

هنوز مدّت زیادی از استقرار ما در منطقه مسلم‌بن‌عقیل نگذشته بود که با نظر فرماندهی قرار بر این شد که در اطراف چادرها پست نگهبانی هم برپا کنیم و برنامه‌ای برای تنظیم لوح نگهبانی هم نوشته بود. مدّتی می‌شد که از آن همه آتش سنگین خبری نبود و همین مسئله، ذهن فرماندهی را به خود […]

برگه‌ی مرخصی را نشان نداد

با دوستان در سنگر نشسته بودیم. سیّد محمّد وارد شد و برگه‌ی مرخصی دستش بود تا به سبزوار برود. در همان لحظه از بلندگوی پادگان اسم ده نفر از رزمنده‌ها را اعلام کردند که برای گشت بروند. اسم سیّد محمّد جزو آن ده نفر بود. سیّد محمّد بدون این‌ که برگه‌ی مرخصی خود را نشان […]

ادامه می‌دهم

یادم می‌آید که در آموزش خودرو، پایش ضرب خورد. چون وضع خوبی نداشت، به او گفتیم: «برگردید! ادامه‌ی آموزش برای شما ضرر دارد.» امّا او به هیچ وجه حاضر به ترک آموزش نبود و در جواب ما گفت: «من به همین شکل هم قادرم کار را ادامه بدهم.» و با این که درد زیادی را […]

برای رضای خدا باید صبر کرد

آقا تقی و بقیّه‌ی برادران زمینه را برای عملیّات والفجر 8 آماده می‌کردند و در آن فصل سال در اهواز، باران‌های شدید می‌بارید و از سقف دو اتاق نشیمن خانه‌ی ما آب می‌ریخت. هر دفعه که این مسئله را به آقا تقی می‌گفتم، آقا تقی در جواب می‌گفت: «این هم یکی از مشکلات و سختی‌های […]

امتحان می‌کنم ببینم صبور هست یا نه؟

گفتم: «این‌جا چی‌کار می‌کنی، بیک‌زاده؟» ناراحت بود و دمغ. گفت: «دو روز است که دارم می‌آیم؛ ولی این اخوی بزرگوارت، یک دقیقه هم به ما وقت نداده که برویم پیشش.» به قول معروف، حسابی جوش آوردم. بدون هماهنگی و این حرف‌ها، رفتم توی اتاق علی، که آن وقت‌ها فرمانده‌ی اطلاعات عملیات قرارگاه خاتم‌الأنبیاء (صلی الله […]